چه می‌جویی از این جهان. به پندار ِ سرای ماندن آمده‌ای و کیست آنکه نیک نداند جای ماندن نیست. ماندن‌ات هرچه آسان‌تر باشد٬ رفتن‌ات سخت‌تر می‌گردد. چند بهار ِ عمر ِ گران را گذرانده‌ای؟! هنوز هم در مخیله‌ات این عروج و سقوط ِ طبیعت را نمی‌آوری؟! چندها بهار باید بگذرد تا تو٬ فرزند آدم٬ متذکر شوی که لابد حکمتی در این بهار و خزان هست که تو آن را نادیده می‌گیری؟! بنگر به همین لاله‌هایی که ماه‌ها سر در گریبان ِ خاک فرو می‌برند و هنگامه‌ی بهار که می‌رسد٬ قامت راست می‌کنند و دل‌های عاشقان را جلا می‌بخشند. به ظرافت و رنگ‌بندی‌شان بنگر که دست ِ هیچ بنی‌بشری را یارای ساختنش نیست. چندها بار عطر یاس به مشامت خورده است؟ چندها بار از کنار گلیسیرین‌ها گذر کرده‌ای؟! تا به حال جرعه جرعه قامت سرو را سر کشیده‌ای؟ هیچ شده‌است دراز به دراز٬ به زیر ِ بید مجنون٬ دمی بیاسایی و نسیمی بوزد و شاخه‌های عاشقش تکان بخورند و صدایش را به جان بخری؟!

اصلا تا به حال٬ عاشق شده‌ای؟!

 

 

...................................

جانا! آهسته‌تر قدم بزن! بیشتر تامل کن! چندی بیش اینجا نیستیم... مانند همین لاله‌ها و گلیسیرین‌ها و یاس‌ها...