تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

کافی‌ست حر باشی!

 

 

دره هرچقدر هم که پست باشد٬ آب در آن جریان پیدا می‌کند. شاید از نور ِ خورشید کم‌نصیب یا بی‌نصیب باشد. اما آسمان همچنان در رودهای آن خودنمایی می‌کند. تحلیل تاریخ٬ این پهنای بلند ِ آسمان ِ رخدادها٬ کاری‌ست سخت و پیچیده. خاصه اگر این تاریخ٬ بازگوی عاشورای حسین (ع) و یارانش باشد.

همیشه لحظه‌های حساس و تعیین کننده‌ای هست که جاودان می‌شود بر صفحه‌ی تاریخ و پنداری از آن لحظات٬ نهال مکتبی می‌روید و میوه‌های آن را آیندگان می‌چینند. هرکسی را لیلة‌القدری هست و گویا ناگزیر از انتخاب٬ باید تصمیم گرفت. و من به آن حری می‌اندیشم که فرمانده‌ی لشگر ِ تاریکی بود و در مواجهت با خورشید٬ چشمانش بر هم نگذاشت. و هر آزاده‌مردی را حتی اگر در قلب ِ سپاه ِ کفر باشد٬ تمایلی‌ست به آزادگی و حق. فقط کافی‌ست حر باشی تا آنگاه که حسین (ع) و یارانش به سپاهت رسیدند٬ بی‌اعتنا به تحمیل ابن‌زیاد٬ ادب کنی. بر در ِ این خاندان٬ فقط کافی‌ست ادب کنی.

تمام ِ قصه همین‌جاست. تمام ِ دنیا همین‌جا به سکون می‌رسد و جامدات و نباتات به لمحه‌ای از حرکت می‌ایستند تا فقط جواب ِ حر را بشنودند. جوابی که ثبت‌شود بر جریده‌ی عالم و تا دنیا دنیاست٬ راه‌بردی باشد برای آزادگان و توابین. تمام ِ قصه همین‌جاست که ادب کنی و بانوی دو عالم را عزیز بشماری و سر پایین بیاندازی و بگویی: والله مرا حقی نیست که نام مادر تو را جز به نیکوترین وجه بر زبان بیاورم. این‌جاست که مهر ِ تو بر دل ِ خورشید افتاده‌ست و برای این ادبت به درگاه ِ خاندان نبوی٬ می‌شوی حر!

 

...دره هرچقدر هم که پست باشد٬ آب در آن جریان پیدا می‌کند. شاید از نور ِ خورشید کم‌نصیب یا بی‌نصیب باشد. اما آسمان همچنان در رودهای آن خودنمایی می‌کند.

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

مهاجر

 

 

آه یاران

اگر در این دنیای وارونه٬ رسم مردانگی بر آن است که مردان ِ خدا با هجرتشان٬ آواره‌ی بیابان‌های سرزمین جدشان شوند٬ بگذار این‌چنین شود. این دنیا و این سر ِ ما! همان بهتر که هجرت٬ مرهمی باشد بر درد ِ جهل. مگر تا کجا می‌توان در محاق ِ کوری و تاریکی غرق شد و خورشید را نشناخت؟ آه...! آه از آن ابری که قد علم کند مقابل ِ خورشید. و آنگاه که خورشید هجرت کرد٬ چه تاب از طوفان‌ها و باران‌های گاه و بی‌گاه؟! همان بهتر که هجرت٬ مرهمی باشد بر درد ِ جهل. هجرت٬ آغاز ِ سفر ِ عشق است. و آن هجرتی که حسین (ع) و یارانش روی به آن نهادند٬ راهی‌ست فراخور هر مهاجر در همه‌ی تاریخ. راهی‌ست فراخور هر آزاده مردی که دلش رضا نباشد بر حکم‌رانی ِ فاسقین و جُهال. و مگر نه آنکه نفس٬ دشمن‌ترین ِ دشمن‌هاست؟ پس دم به دم و گاه به گاه مهاجر باش. حتی اگر سپاهی و لشگری در مقابلت به تاراج عقیده و خاکت فکر نمی‌کرد...

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

بار بگشایید اینجا کربلاست

 

 

یک مردی بود٬

که برای مولایش٬

هم برادر بود٬

هم علمدار بود٬

هم سقا.

برادرش که می‌خواست صدایش بزند٬

می‌گفت: فدایت بشوم!

روز آخر اما...

 

 

یک خانمی بود٬

که بهش می‌گفتند: عقیله‌ی بنی‌هاشم.

آنقدر مورد احترام بود

که وقتی می‌خواست از کجاوه پیاده شود٬

کتف و شانه و زانوان جوانان بنی‌هاشم٬

محل فرود آمدن پایش بود.

روز آخر اما...

 

 

یک جوانی بود٬

که هروقت پدرش دل‌تنگ ِ پیام‌بر می‌شد٬

به چهره‌ی او نگاه می‌کرد.

زیر این گنبد دوار٬

شبیه‌ترین فرد به پیام‌بر بود.

روز آخر اما...

 

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

...

 

 

تنها چیزی که می‌مونه٬

مُحرمه.

 

مُحرمی که مَحرمه.

مَحرمی که مرهمه.

 

یا رب مرهمی.

 

 

.......................................

و خدا آگاه‌تر است به درون دل‌ها...

 

 

۲ نظر
آسمان دریا

نیست؟

 

 

 

یه چیزی کمه.

 

 

آسمان دریا

قدر ِ غدیر

 

 

دست ِ محبوبش را که بالا برده بود٬ کلماتی را گفته بود که ثبت شود بر جریده‌ی عالم. مردم را که نگاه می‌کرد٬ لابد می‌دید هر‌آنچه همین مردم بر سر ِ مولا می‌آورند. لابد می‌دید هرآنچه بر سر خاندانش می‌آورند. خطبه‌ی عظیمش را که تمام کرد٬ دست‌های بیعت با علی (ع) را که می‌دید٬ لابد خنده‌های پیامبری‌اش را دریغ نمی‌کرد. اما فقط خدا می‌داند بر دل ِ پیامبری‌اش چه می‌گذشت...

پیامبر ِ مهربانی٬ وظیفه‌ی الهی‌اش را حالا انجام داده‌بود. اما دل ِ مضطربش٬ نگران ِ روزهای بعد از خودش بود. نگران ِ دری که حافظ حریم ریحانه‌اش٬ زهرا(س) بود... نگران ِ فرق ِ سری که شکافته می‌شد... نگران ِ جگری که زهر٬ می‌سوزاندش... نگران ِ کاروانی که عازم کربلا بود...

فقط خدا می‌داند بر دل ِ پیامبری‌اش چه می‌گذشت...

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

لِتَسکنُوا إِلَیهَا وَجَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّة وَرَحمَة

 

 

توی شب عروسی‌ش٬۱ وقتی اومد برای سر زدن به میز‌های مهمون‌ها٬ وقتی به ما رسید٬ ۱۵ سال رفاقتمون اومد جلوی چشمام. وقتی بغلش کردم٬ تنها جمله‌ای که به ذهنم رسید این بود: "قبول باشه!" چهره‌اش یه جور دیگه‌ای شده بود...

توی مسجد ِ دانشگاه که نشسته بودیم٬ منتظر بودم بیاد داخل. شب قبلش مراسم عقدش بود. اومد۲ داخل و ۱۰ سال رفاقتمون اومد جلوی چشمام. وقتی بغلش کردم٬ اون‌قدر خوشحال شده بودم که هرچی به زبونم اومد بهش گفتم. صورتش رو بوسه بارون کردم و براش آرزوی خوشبختی کردم. چهره‌اش یه جور دیگه‌ای شده بود...

توی کوچه‌مون که داشتیم از هم جدا می‌شدیم٬ گفت۳ آستینی بالا زده و موردی پیش اومده و داره اقدام می‌کنه. خیلی جا خوردم. رابطه نزدیک‌تر از این حرفهاست که توی قالب سال بگنجه. به عمق چشماش نگاه کردم و براش با تمام وجودم آرزوی خوشبختی کردم. چهره‌اش یه جور دیگه‌ای شده بود...

 

..............................................

لِتَسکنُوا إِلَیهَا وَجَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّة وَرَحمَة...

۱: محسن احمدوند

۲: سید امید جلالی

۳: امیر حسین افهام

 

 

۸ نظر
آسمان دریا

چشم‌هایش

 

 

همراه امام باقر (ع) وارد مسجد النبی شدند. مردم در رفت و آمد بودند و امام فرمود: ابوبصیر! از مردم بپرس آیا مرا می‌بینند؟! از هرکس سوال کرده بود پاسخ شنیده بود ابوجعفر را نمی‌بینم! در این حال٬ یکی از دوستان حقیقی امام که نابینا بود و ابوهارون نام داشت به مجلس آمد. امام فرمود: از او نیز بپرس. پاسخ داد: مگر کنار تو تشریف ندارند؟! چگونه ندانم در حالی که او نور ِ درخشنده و تابان است...

 

 

............................................

هرچه قلم زدم نشد.

مدتی‌ست نشسته‌ام روبه‌روی این مانیتور و حرف‌هایم را می‌نویسم و پاک می‌کنم. برای غوغای درونم٬ تسنیم را ظرف ندیدم. خواستم از گم‌گشتگی‌ هایمان بنویسم٬ از بی‌راهه رفتن‌هایمان٬ از غفلت‌هایمان٬ از ندیدن‌هایمان...

خواستم بنویسم چشمانی نورانی٬ چشم به راهمان مانده‌است. خیلی بی‌معرفتی‌ست که با چشم‌های دیگر معاوضه‌اش کنیم... کاش شویم مثل آن نابینایی که چشم ظاهر نداشت و با چشم باطنش امامش را دید...

 


۲ نظر
آسمان دریا

پاییز

 

 

بعضی وقت‌ها هم آدم دوست داره یکی بیاد دستش رو بگیره و زل بزنه توی چشماش و بهش بگه:

چیزی نیست رفیق! من باهاتم...

 

 

.......................................

همین.

 

 

۵ نظر
آسمان دریا

یا رب نظر تو برنگردد

 

 

از تمیز شدن قلب گفتید۱. از سینه‌ی بی‌کینه گفتید که محل الهام ذکر است. بعدش حدیث معراج به خاطرتان آمد و نگاهی به بخشی از آن کردید. صفات کسی را می‌گفتید که به گفته‌ی خدا٬ به عیش گوارا رسیده است. قبلش گفتید که معراج جایی است که آدمی هیچش نمی‌فهمد. قبل‌ترش هم از اهمیت حدیث معراج گفتید. رسیدید به صفات٬ که یکی از آنها این بود: ...آن کسی به عیش گوارا رسیده است که نعمت ما را فراموش نمی‌کند و حق ما را می‌شناسد. مثل همیشه٬ نگاهتان را از کتاب برداشتید و با کمی مکث٬ چشم‌هایتان را بالاتر از عینک قرار دادید و به چهره‌های ما خیره شدید و آرام گفتید: ماها غرق نعمتیم! غرق نعمت. سرتان را تکان دادید و ذهنمان را به اطرافمان معطوف کردید. هرکداممان٬ دریای نعمتی که در آن غرق هستیم را متذکر می‌شدیم...

 

می‌دانی حضرت حق! دارم فکر می‌کنم مگر قوم عاد بجز کفر نعمتت، چه کرده بودند که چنان به طوفانی نابودشان کردی. دارم فکر می‌کنم مگر قوم سبا٬ بجز کفر نعمتت و به جز فراموشی از یاد تو٬ چه کرده بودند که به سِیلی تمام نعمت‌هایت را ازشان گرفتی. نکند تو هم مثل آن پدر مادرهایی هستی که به بچه‌های اولشان سخت می‌گیرند و کاری به بچه‌های آخرشان ندارند...

نیک می‌دانم که چنین نیستی. ما را عفو کن که چشمانمان در استمرار ِ روزمرگی‌٬ به روی نعمت‌هایت تنگ شده‌است و فراموش می‌کنیم نعمت‌هایت را نفس به نفس شکر گوییم...

 

 

.......................................

۱: حاج آقا جاودان

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

آرام تر قدم بزن

 

 

دم دمای اذون ِ ظهر بود. با روح‌الله از دَم دانشکده می‌رفتیم تا مسجد دانشگاه. وضعیت روح‌الله عادی نیست و پاش رو تازه عمل کرده. با عصا راه می‌ره. قدم به قدم. آهسته آهسته. توی مسیر٬ افراد ِ زیادی از کنارمون رد می‌شدند. آشناها احوال‌پرسی می‌کردند و دعایی می‌کردند و می‌گذشتند. تا به حال اینقدر آروم از این مسیر رد نشده‌بودم. با خنده می‌گفت: الان می‌فهمم اون پیرمردهایی که آروم راه می‌رن و بقیه از کنارشون رد می‌شن٬ چه حسی دارن!

با خودم فکر کردم که شاید بعضی وقت‌ها باید آروم راه رفت. شاید بعضی‌وقت‌ها باید تکرار رو کنار گذاشت. حتی اگر افراد زیادی از کنارت رد بشن و مثلا ازت جلو بزنن! حتی‌تر اگر دیرت شده باشه. اینکه قدم به قدم‌ات رو فکر کنی٬ می‌تونه آدم رو رشد بده. نمی‌دونم زیر ِ این گنبد ِ دوار٬ چند قدمم حق بوده و چند قدمم سوی باطل. فقط می‌دونم امروز که آروم راه می‌رفتم٬ گل‌های کنار ِ مسیر رو بهتر و قشنگ‌تر می‌دیدم. فقط می‌دونم امروز فهمیدم درخت‌های دانشگاه چقدر بلند و پربار اند. شاید بعضی وقتها باید آروم راه رفت...

 

............................................

راه که مشخصه حکما. تو  روبه‌راهم  نگه دار!

و اِنّی اَعتَقِدُ که این سفر٬ هم‌سفر می‌خواهد...

 

۲ نظر
آسمان دریا

سطح ِ فانی

 

 

نگاهش رو یواشکی میندازه به کسی که مدت زیادی نیست عاشقش شده.

از هزاران عشق قبلی٬ تنها تمثال‌هایی بی‌رمق توی ذهنش مونده‌.

کاش می‌شد رابطه‌ای پزشکی بین ِ گره خوردن ِ نگاهشان با خالی شدن ِ دلش تعریف کرد!

سرش رو سریع میندازه پایین و زمین ِ سنگی ِ زیر ِ پاش رو نگاه می‌کنه.

باید نزدیک بشه.

باید توی دلش جا باز کنه. حالا می‌تونه با یه لبخند باشه... باز شدن ِ یه موضوع پیش پا افتاده باشه...

کاش پرسیدن ِ خوب بودن ِ هوا٬ اینقدر تکراری نبود!

کاش الان اولین بار بود که چنین پرسشی از طرف فردی عاشق‌پیشه مطرح می‌شد...

تنها چیزی که مهمه٬ کوچک نشدن ِ من ِ اوست.

باید جوری رفتار کنه که انگار نه انگار که آتشی درونش زبونه می‌کشه.

واسه همین هم باید معمولی رفتار کنه و تا می‌تونه خودش رو خوب و دوست‌داشتنی جلوه بده.

تا او دلبسته بشه نه او !

تا او عاشق بشه نه او !

 

.... مدتی نگذشته‌بود.

مثل هزاران هزار عشق قبلی٬ آخرین صحنه‌ی ذهنش٬ تمثالی بی‌رمق از عشقش بود.

اونجا رو! یه عشق دیگه...!!!

 

 

....................................................

... و عشق می‌تونه هرچیزی باشه.

خاکی یا آسمونی‌ش رو ته دلمون می‌شه مشخص کرد...

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

امام ِ هشت‌ام

 

 

از یادگاری‌های قدیمی‌هاست که نقل به نقل٬

ماجرای آهو و ضمانت ِ امام را اینقدر در ذهنمان برجسته کرده‌اند.

که بفهمانند بهمان که آن آقایی که آهو را ضامن شد٬

ما را ضامن نیست؟!

 

 

... هست!

 

 

.............................................

میلادتان مبارک حضرت شمس الشموس!

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

با لباس‌های خاکی

 

 

مادرش٬ دستش را محکم گرفته بود. داشتند به سمت پلی حرکت می‌کردند. دستش را از دست مادرش جدا کرد و به سمت دیگری شروع به دویدن کرد. مادرش گفت: ندو! میخوری زمین...! کمی که جلوتر رفت٬ پایش گیر کرد به سنگی و خورد زمین. با صورت. محکم! صدای گریه‌اش٬ کل خیابان را برداشته بود...

دلم خیلی سوخت. به مادرش نگاه کردم. هیچ کاری نکرد. مادری را بلد بود! صبر کرد تا پسرش دوان دوان٬ این‌دفعه به سمت او آمد. با صورتی خیس و لباس‌های خاکی٬ رفت در آغوش ِ مادرش. مادرش می‌گفت: گفتم‌ که ندو. گفتم‌ که دور نشو. اشکالی نداره حالا... چیزی نشده...

 

 

...مدتهاست دستانم را محکم گرفته‌ای و هوایم را داری. و من چه بی‌معرفتم که مدام می‌روم و تا به زمینی نخورم٬ برنمی‌گردم. چه فراموش‌کارم. وقت‌هایی که برمی‌گردم و آغوشت برایم باز است٬ تا گذشت می‌کنی٬ تا دردم تمام می‌شود٬ دوباره به سمت دیگری می‌دوم و این چشمان ِ همیشه‌منتظر ِ توست که مرا جسورتر کرده است. حکایت ِ صورت ِ خیس و لباس‌های خاکی٬ تکراری‌شده برای من و تو. کاش خاک‌های لباسم را بتکانی و آسمانی‌ام کنی. کاش همیشه در حریم ِ امن‌ات٬ مومن باشم و هیچ راه ِ دیگری را به راه تو ترجیح ندهم...

 

 

 

....................................

قبل‌تر در جایی دیگر نقلش کرده‌بودم. اگر برای بعضی عزیزان تکراری بود٬ معذرت.

 

 

۷ نظر
آسمان دریا

چند روایت ِ چهره‌ در هم بر

 

 

روایت اول.

تقصیر ِ این جیب ِ حجیم ِ شلوار کردی نیست. تقصیر از آقای راننده‌ی تراکتور هم نیست. تقصیر از من و پوریا و محمدرضا هم نیست که قرار است همراه تراکتور٬ بلوک‌های سیمانی را تا روستای دده‌خان ببریم. تقصیر از این جاده‌ی ناهموار و خاکی هم نیست که لابد مدت‌هاست قرار است آسفالت شود. هرچه هست٬ گوشی‌ام توسط لرزش‌های تراکتور٬ از جیب ِ شلوارم می‌افتد روی یکی از این بلوک‌های سیمانی و صفحه‌ی تاچش می‌شکند. تا رسیدن به تهران باید صبر کنم تا ببرمش تعمیرگاه. می‌آییم تهران. زنگ می‌زنم نمایندگی. می‌گوید می‌شود ۶۲۰ تومان! با خودم فکر می‌کنم که مگر خودش چند است؟! می‌برمش مجتمع پایتخت. یکی می‌گوید ۲۱۰ تومان. یکی می‌گوید ۱۴۰ تومان. هردو هم قسم و آیه که جنسمان اصل است و نمایندگی گران می‌گیرد. اعتماد می‌کنم. می‌دهم به آقای ۱۴۰ تومانی. فردایش گوشی آماده است. می‌آیم خانه و می‌بینم مدام هنگ می‌کند. فردایش می‌برم پیش آقای ۱۴۰ تومانی و قبول نمی‌کند مشکل را. می‌گوید گوشی باید فلش شود و مشکل٬ نرم‌افزاری‌ست. می‌برم فلشش کنم. یکی می‌گوید ۵۰ تومان. یکی می‌گوید ۳۰ تومان -بماند که بعدا می‌فهمم اصلا فلش کردن کاری ندارد!- فلش می‌کنم و باز درست نمی‌شود. آقای ۱۴۰ تومانی هنوز هم قبول نمی‌کند مشکل را. می‌گوید یک صفحه‌ی دیگر می‌اندازم به قیمت خریدم. ۸۰ تومان. چاره‌ای ندارم. فردایش گوشی را می‌گیرم و فعلا که درست است. سوالی گوشه‌ی ذهنم است: قیمت ِ نجومی ِ نمایندگی را چگونه می‌شود توجیه کرد؟ قیمت‌های پَرت ِاین مجتمع را چطور؟ با تجربه‌های قبلی و این تجربه٬ دیگر از این مجتمع جنسی نخرم لابد.

 

روایت دوم.

چهره‌های مردم خسته است و سکوت٬ بر مترو حاکم است. صدای آهنگین و تکراری سکوت را می‌شکند: آموزش زبان ِ انگلیسی با سی‌دی‌های نصرت. هم توی کامپیوتر اجرا می‌شه هم توی موبایل. قیمت ِ اصلیش ۸۵۰۰ هست که من می‌دم ۳ تومان. یعنی کمتر از نصف! ۱۰۰ درصد تضمینی و امتحان‌شده... آموزش زبان ِ انگلیسی با سی‌دی‌های نصرت. هم توی کامپیوتر اجرا می‌شه هم... دارم فکر می‌کنم آیا انگلیسی را می‌شود با ۳ تومان -پول یک ساندویچ ِ سوسیس بندری- یادگرفت؟! ۱۰۰درصد تضمینی و امتحان‌شده؟ پس فلان رفیقم که ۷۰۰ - ۸۰۰ تومان هزینه کرد٬ باخت؟!

 

روایت سوم.

طبقه‌ی اول یک قیمتی‌ست٬ طبقه‌ی دوم یک قیمتی‌ست٬ و طبقه‌ی ششم قیمتی دیگر! ۳ گارانتی برای این مدل موبایل وجود دارد که هرکسی یک نظری می‌دهد درباره‌شان! یکی می‌گوید آن دوتای دیگر کشک است٬ یکی می‌گوید هیچ فرقی بین این‌ها نیست٬ یکی می‌گوید اصلا گارانتی مهم نیست بالام جان! بدون گارانتی بخر. تمام ِ علاء الدین را گشته‌ام و بعضی‌وقت‌ها تفاوت قیمت به ۳۰۰ تومان هم می‌رسد! مستاصل و گیج٬ زنگ می‌زنم به ابَوی و شرح واقعه می‌گویم. زنگ می‌زند به یکی از آشنایان و آدرسش را می‌گیرد و من هم می‌روم به مغازه‌اش. خودم را معرفی می‌کنم و مرا می‌برد بیرون مغازه. دور از همکاران و مشتری‌ها٬ همه‌چیز را برایم مشخص می‌کند: گارانتی‌دار با بدون‌گارانتی هیچ فرقی ندارند. گوشیت ضربه بخوره٬ آب بخوره٬ ال‌سی‌دی اش بپره٬ تاچش خراب شه٬ هیچ گارانتی‌ای نداره. ببین! سود ِ من توی اینه که با گارانتی‌ش بدم بهت! اما احتمال ِ خراب‌شدنی که بهش گارانتی بخوره٬ نزدیک ِ صفره! نمی‌ارزه هزینه بدی. قیمت ِ بدون گرانتی چند داری؟ می‌گویم: فلان تومان. می‌گوید: چرته! این قیمت بهت می‌گه٬ ولی زیر ِ قیمت ِ خریدشه. به‌جاش برات برنامه می‌ریزه و قاب می‌ده و ... خلاصه سودش رو درمیاره! شما ببین قیمت ِ خرید ِ من رو... نشانم می‌دهد. راست می‌گوید. رفته‌رفته خسته‌تر می‌شوم و چهره‌ام در هم می‌رود. می‌نشینم. مدتی‌ست سوالی ذهنم را مشغول خود کرده: چرا یجوری شده همه‌چی...

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

ما بدا

 

 

عزیزی اومده‌بود برای تحقیق درباره‌ی عزیزی دیگر! امر ِ خیری در پیش بود. با خودم فکر کردم و هرچی از او می‌دونستم گفتم. از عقایدش٬ از وضعیت درسی‌ش٬ از اخلاق‌های اجتماعی‌ش... توی اینجور مسائل٬ باید هرچی می‌دونی رو به زبون بیاری. بحث ِ یه عمر زندگیه. حتی می‌گن یکی از جاهایی که ذکر ِ بدی‌ها٬ غیبت محسوب نمی‌شه٬ همین‌جاست. حقیقتش هرچی درباره‌ی این رفیقمون فکر کردم٬ سیئه‌ای به ذهنم نرسید! البته زیاد به هم نزدیک نیستیم. اما برای خودم جالب بود که جز خوبی چیزی ازش ندیدم!

داشتم فکر می‌کردم اگر درباره‌ی من تحقیق بشه٬ بقیه چی‌ می‌گن؟! چنتا خوبی دارم که بهشون ببالم؟ چنتا بدی دارم که ازشون شرمگین باشم؟ بقیه به کنار اصلا. بدی‌ها و خوبی‌های ظاهری هم به کنار کُلّهُم. دارم به این فکر می‌کنم که اون روز ِ موعود٬ اعضا و جوارحم چه‌ها که نخواهند گفت! چه شهادت‌ها که نخواهند داد...

 

.......................................................

یَومَ تُبلَى السَّرَائِرُ

آن روز که رازها٬ همه فاش شود

فَمَا لَهُ مِن قُوّةٍ ولَا نَاصِر

پس او را نه نیرویى ماند و نه یارى

سوره مبارکه طارق٬ آیات ۹ و ۱۰

 

۱ نظر
آسمان دریا

نفحات جهادی (۲)

 

 

از سالهای قبل هم شنیده‌بودیم تعریف ِ مراسم‌شان را. امسال توفیق شد و زمان ِ برگزاری مراسم٬ مقارن شده بود با حضور ما در منطقه. به همراه ِ ۳ نفر از رفقا و آقای شفیق٬ بخش‌دار ِ همیشه دلسوز و همراه٬ عازم ِ مرقد ِ امام‌زاده زکریا (ع) شدیم. آنطور که ما مطلع شدیم٬ آنجا مرقد امام‌زاده‌ای بود که چون به سبک کشته شدن حضرت زکریا (ع) کشته شده است٬ نامش را گذاشته اند: زکریای پیغمبر. عده‌ای اینگونه استدلال می‌کنند و بسیار روی عقیده‌شان پافشاری می‌کنند و می‌گویند مردم باید بدانند ایجا مرقد امامزاده است و نه یک پیامبر! البته برخی هم می‌گویند اینجا مرقد همان زکریای پیغمبر اصلی می‌باشد. الله اعلم. اما همه‌شان بر این باورند که شخص بزرگی اینجا دفن شده‌است. چون از اینجا٬ معجزات و کرامات زیادی دیده اند اهل این دیار. بعضی‌شان که می‌فهمیدند عازم آنجاییم٬ با حسرت نگاهمان می‌کردند و می‌گفتند: خوش به حالتان. التماس دعا!

به قول خارجکی‌ها٬ ما خیلی VIP رفتیم آنجا. با ماشین شاسی بلند و از راهی که وزارت اطلاعات درست کرده‌بود (چون لب مرز بود) بالا رفتیم و زیاد زحمتی نشد! اما از مردم آنجا شنیدیم که پای پیاده٬ حدود ۱ ساعت و نیم باید راه برویم و ده‌ها پیچ را رد کنیم تا برسیم این بالا! چندین خانم را دیدم که بچه‌های شیرخواره‌شان را به کمر گرفته بودند و این مسیر را بالا می‌آمدند! پیرمرد و کودک و جوان٬ همه و همه آمده بودند! برایم خیلی جالب بود که چرایی ِ انجام این مراسم را بدانم. پرس‌وجویی کردیم و فهمیدیم از قدیم٬ مردم ِ روستاهای اطراف امام‌زاده٬ بعد از برداشت محصول٬ برای انجام فریضه‌ی شکرگزاری٬ گوسفندان خود را نذر امام‌زاده می‌کنند و می‌آیند بالای کوه و بعد از ذبح گوسفندان٬ غذا می‌پزند و هم‌سفره می‌شوند. در کنارش٬ جوانان ِ این دیار٬ ذکر مصیبتی برای سید الشهدا به راه می‌اندازند و فضا٬ بیشتر و بیشتر رنگ و بوی خدایی می‌گیرد. این مراسم هرسال برگزار می‌شود و جمعیتش هرسال بیشتر می‌شود. جدیدا هم مسئولین ِ استان خراسان شمالی هم‌پای مردم شده‌اند و این روز را با مردم سپری می‌کنند. نشست و برخواستی و گپ و گفتی و حل مشکلی و... از هر طرف که به قضیه نگاه کنی٬ تحسینش می‌کنی! پر از برکت و تحیت بود آن روز!

مراسم تمام شده بود و نشسته بودیم در چادر ِ مسئولین. به محسن گفتم: خیلی دارد خوش می‌گذرد ها!! دیدم بیشتر از من دارد تایید می‌کند. حال ِ همه‌مان خوب بود. باز هم در فکر فرو رفتم و یک‌بار دیگر به خودم نهیب زدم که معنی ِ خوش گذشتن چیست؟! تعریف‌هایمان را باید عوض کنیم لابد...

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

نفحات ِ جهادی (۱)

 

 

بانوی روستایی٬ بعد از اینکه نان‌هایش را در تنور پخت٬ آمد پیشم و چنتایش را برای دهونه۱ داد. نمی‌شود نان ِ داغ در دستت بگیری و کمی از آن را نخوری! خاصه اگر محلی باشد! تکه‌ی کوچکی از آن را کندم و در دهان گذاشتم. چقدر تازه بود! چقدر طبیعی و خوشمزه بود! کار را تعطیل کردیم و سفره را پهن کردیم و برایمان پنیر و کره‌ی محلی آوردند. چای نعنای تازه‌دم هم! آقا حیدر۲ با ذوق و شوق سفره را می‌چید. بچه‌ها را صدا زد و همه دور سفره نشستیم...

خیلی داشت خوش می‌گذشت. خیلی! به فکر فرو رفتم. تعریف‌هایمان از خوش‌گذرانی را باید عوض کنیم لابد! خوش‌گذرانی به این است که برویم در فلان رستوران ِ گران ِ تهران و غذایی بخوریم به قاعده‌ی هفت وعده؟! یا به این است که با دوستان برویم سینما و ۲ ساعتی در مکانی تاریک چشم بدوزیم به صفحه‌ای بزرگ و از لحظاتش لذت ببریم مثلا؟!

شاید خوش گذشتن به این باشد که بعد از چند ساعت کار کردن برای محرومان٬ کنار دوستانت بنشینی و برایت نان و پنیر و کره و روغن و چای محلی بیاورند و تو لقمه لقمه محبت و تحیت بخوری از این سفره‌ی پر برکت...!

 

 

...........................................

۱: وعده‌ای صبحانه‌مانند که در اردوهای جهادی حدود ساعت ۱۰ می‌خوریم

۲: پیرمرد ِ دوست‌داشتنی روستای امیرخان در خراسان‌شمالی

پی‌نوشت: نویسنده کم ظرفیت‌تر از این حرف‌هاست! مانده بود میان ِ اینکه مطلبی درج کند از این سفر یا نه. هرچه با خودش کلنجار رفت٬ متوجه نشد که ریا می‌شود یا نه! اما مشتاق است که شیرینی ِ لحظه‌هایش را تا حد امکان برایتان بازگو کند. باشد که دعایش کنید که مخلصانه بنویسد...

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

دهلیز

 

 

یک.

دهلیز٬ یه راهروی تاریک و درازه٬ بین در و خونه. می‌گن قدیما توی خونه‌های قدیمی زیاد بوده این راهروها. خودم هم یادمه. از راهرو که رد می‌شدی٬ می‌رسیدی به لبخند و مهمون‌نوازی ِ صاحب خونه.

 

دو.

توی دهلیز ِ این دنیا٬ توی این بازار ِ پر زرق و برق٬ با این همه تاجر و این همه شلوغی٬ یه دستی باید باشه که آدم دستشو بذاره توش و دلگرم باشه که دیگه گم نمی‌شه. از دهلیز باید گذشت. چون تاریکه و دراز! چون پره از چشمک‌ و فریب ِ تجار. یه دستی باید باشه لابد...

 

سه.

ماه رمضون و رحمتهای خداش٬ یه دست بود تو این شلوغی. یه دلگرمی بود تو این بازار. تحیت و سلام بود که از لحظه لحظه‌ی این ماه می‌ریخت تو دلامون. خوش بحال اونایی که روزه گرفتنشون٬ تنها نخوردن ِ ظاهری نبود. خوش بحال اونایی که ظرفشون پر شد و از دهلیز به سلامت گذشتند...

 

 

...............................................

ربطی به محتوای این نوشته نداره اما: فیلم دهلیز رو ببینید.

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

دهلیز

 

 

یک.

دهلیز٬ یه راهروی تاریک و درازه٬ بین در و خونه. می‌گن قدیما توی خونه‌های قدیمی زیاد بوده این راهروها. خودم هم یادمه. از راهرو که رد می‌شدی٬ می‌رسیدی به لبخند و مهمون‌نوازی ِ صاحب خونه.

 

دو.

توی دهلیز ِ این دنیا٬ توی این بازار ِ پر زرق و برق٬ با این همه تاجر و این همه شلوغی٬ یه دستی باید باشه که آدم دستشو بذاره توش و دلگرم باشه که دیگه گم نمی‌شه. از دهلیز باید گذشت. چون تاریکه و دراز! چون پره از چشمک‌ و فریب ِ تجار. یه دستی باید باشه لابد...

 

سه.

ماه رمضون و رحمتهای خداش٬ یه دست بود تو این شلوغی. یه دلگرمی بود تو این بازار. تحیت و سلام بود که از لحظه لحظه‌ی این ماه می‌ریخت تو دلامون. خوش بحال اونایی که روزه گرفتنشون٬ تنها نخوردن ِ ظاهری نبود. خوش بحال اونایی که ظرفشون پر شد و از دهلیز به سلامت گذشتند...

 

 

...............................................

ربطی به محتوای این نوشته نداره اما: فیلم دهلیز رو ببینید.

 

 

۸ نظر
آسمان دریا