دست ِ محبوبش را که بالا برده بود٬ کلماتی را گفته بود که ثبت شود بر جریده‌ی عالم. مردم را که نگاه می‌کرد٬ لابد می‌دید هر‌آنچه همین مردم بر سر ِ مولا می‌آورند. لابد می‌دید هرآنچه بر سر خاندانش می‌آورند. خطبه‌ی عظیمش را که تمام کرد٬ دست‌های بیعت با علی (ع) را که می‌دید٬ لابد خنده‌های پیامبری‌اش را دریغ نمی‌کرد. اما فقط خدا می‌داند بر دل ِ پیامبری‌اش چه می‌گذشت...

پیامبر ِ مهربانی٬ وظیفه‌ی الهی‌اش را حالا انجام داده‌بود. اما دل ِ مضطربش٬ نگران ِ روزهای بعد از خودش بود. نگران ِ دری که حافظ حریم ریحانه‌اش٬ زهرا(س) بود... نگران ِ فرق ِ سری که شکافته می‌شد... نگران ِ جگری که زهر٬ می‌سوزاندش... نگران ِ کاروانی که عازم کربلا بود...

فقط خدا می‌داند بر دل ِ پیامبری‌اش چه می‌گذشت...