یک مردی بود٬

که برای مولایش٬

هم برادر بود٬

هم علمدار بود٬

هم سقا.

برادرش که می‌خواست صدایش بزند٬

می‌گفت: فدایت بشوم!

روز آخر اما...

 

 

یک خانمی بود٬

که بهش می‌گفتند: عقیله‌ی بنی‌هاشم.

آنقدر مورد احترام بود

که وقتی می‌خواست از کجاوه پیاده شود٬

کتف و شانه و زانوان جوانان بنی‌هاشم٬

محل فرود آمدن پایش بود.

روز آخر اما...

 

 

یک جوانی بود٬

که هروقت پدرش دل‌تنگ ِ پیام‌بر می‌شد٬

به چهره‌ی او نگاه می‌کرد.

زیر این گنبد دوار٬

شبیه‌ترین فرد به پیام‌بر بود.

روز آخر اما...