تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۲۶۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مصابیح الهدایه» ثبت شده است

لبیک

 

 

اصلا گیرم موبایلم رو خاموش کنم. تلویزیون هم نگاه نکنم. هر راه ارتباطی رو هم٬ ببندم! همه‌ی این‌کارها رو هم که بکنم٬ هرجا می‌شینم٬ هرجا صحبتی می‌شه٬ میرسیم دوباره به سفر کربلا و پیاده‌روی اربعین. پارسال که چندی از رفقا برگشته‌بودند از سفر٬ با خودم قرار گذاشتم سال بعد حتما برم. حالا سال ِ بعد ِ پارساله و من٬ با کوهی از مشغولیت‌‌های ذهنی و کارهای دانشگاهی٬ نشسته‌ام و بعد از مدتی دارم تسنیم می‌نویسم...

 

نشسته‌ام و به دعوت فکر‌ می‌کنم. به دو هفته‌ای که در برزخ ِ رفتن یا نرفتن گذشت. به تمام ِ رجاهایی که به رفتن داشتم. به دوستانی که یکی یکی دارند شهر را ترک می‌کنند و به آرمان‌شهر می‌رسند... به قافله‌ای که همه و همه٬ به ندای "هل من ناصر ینصرنی" لبیک می‌گویند... به کاروانی از جنس نور. به مردمی از تبار تشیع. به مانوری که دل ِ صاحب ِ این زمان را خشنود می‌کند و به جهان نشان می‌دهد لشگرهای سرسخت و با ایمان ِ او را.

 

هرچند که فعلا بنا بر رفتن نیست. اما حداقل با دلم روراست هستم و می‌دانم چقدر شوق داشتم برای رفتن... شاید همین کافی باشد برای عهدی دیگر. برای سال دیگر. ما نا امید نمی‌شویم...

 

 


۱ نظر
آسمان دریا

جای خوبی ایستاده‌ایم من و تو

 

 

توی کوچه‌ پس‌ کوچه‌های قدیمی و اصیل درکه که قدم می‌زدیم٬ تو را نمی‌دانم مصطفا. اما من که جرعه‌جرعه خوشی می‌نوشیدم. تو لابد بیشتر و بهتر از من! معماری خواندن و ذوق‌های اینچنینی‌ات را هم که بگذارم کنار٬ خوب بلدیم خوش ببینیم یک چینه را. دالان ورودی ِ یک خانه را. گلدان‌های شمعدانی ِ روی بالکنش را.

اصلا خوش‌گذرانی را خوب بلدیم ما. باهم‌بودن و بی‌دلیل دل‌خوش بودن را خوب بلدیم ما! بلدیم ساعت‌ها کنار هم بنشینیم و از زمین و زمان بگوییم و گذر وقت را احساس نکنیم. بلدیم ناگفته‌های هم‌دیگر را از حدیث‌های مجمل بخوانیم و مفصل‌شان‌ کنیم. باغچه‌های باصفای درکه و بال‌کبابی و بافت سنتی‌ محله و ذوق‌کردن‌های معماریمان را هم که بگذاریم کنار٬ دل‌صاف‌بودن گوهری نیست که به‌ این زودی‌ها نصیب دو نفر بشود.

حالا سال‌ها گذشته از برادری من و تو. و هنوز دلمان صاف است با هم. خوش گذرانی را خوب بلدیم ما٬ چون نیت‌مان معلوم است. شرح نیت را هم اینجا ظرف نیست...!

 

 

....................................

دلمان‌صاف است با هم و چه نعمتی از این بهتر. چه لطفی از این با ارزش‌تر.

فرمود در کتابش: وَ اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللّه‏ِ عَلَیکُم...

من ذاکرش هستم و خداکناد شاکرش هم باشم. جای خوبی ایستاده‌ایم من و تو...

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

میدونی چرا رمق توو زانوهام نبود؟ .... عمو نبود

 

 

آری

تو راست بگویی خدا کند

که نبوده آن دختری که

خرابه‌ها را ویران می‌کرده نیمه‌های شب

با ناله‌هایش...

 

که نامی نیست از آن دختری که

در محله‌ی یهودی‌ها

آخر پدرش

با "سر" می‌آید به دیدنش...

 

 

تو راست بگویی خدا کند.

ما از خدایمان هست.

اما چه کنیم؟

بزرگانمان چیز دیگری می‌گویند...

 

...................................

هفتم ِ امام گذشت و

من روضه‌ام گرفته‌است...

 

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

علی ِ بزرگتر

 

 

من

اگر بخواهم از کربلای تو یک نقاشی بکشم٬

وداع تو با علی‌اکبرت را می‌کشم.

 

اگر بخواهم از کسی با کربلای تو سخن بگویم٬

وداع تو با علی‌اکبرت را واگویه می‌کنم.

 

اگر بخواهم روضه‌ای بخوانم٬ اشکی بگیرم٬ درسی بدهم٬

وداع تو با علی‌اکبرت را میخوانم.

 

می‌دانی امام؟!

تمام جهان می‌ایستد در آن لحظه‌ای که می‌گویی

جلویم راه برو

بعد پسرت را می‌بینی که شبیه‌تر هم شده به جدت.

نگاهت گره می‌خورد به نگاهش و آهی...

 

قصه آنجا ناگفتنی می‌شود که می‌گویی

علی الدنیا بعدک العفا

روضه‌خون‌ها نمی‌دانم چطور می‌توانند واقعه را بازگو کنند.

لابد خدا بهشان توانی می‌دهد٬ یا بعضی‌هاشان متوجه نمی‌شوند چه می‌گویند...

مگر می‌شود بدن...

ماجرای عبا را که می‌تواند تاب بیاورد...

 

 

....................................................

فقط همین را بگویم:

بچه های حرم٬

دیدند از دور٬

خواهری دست برادرش را به گردن انداخته و

تا خیمه ها می‌آوردش.

برادرش داغ پسر دیده بود...

چه داغی هم...

 

 

 

۲ نظر
آسمان دریا

یک روایت شیرین

 

 

از همون جلسه‌ی اول نشون داده‌بودم که روی خوندن ِ متن٬ حساس‌ام. روی ادا شدن ِ حق ِ کلمات٬ حساس ام. بهشون گفته بودم یه متن از کتاب رو که می‌خواهید بخونید٬ برای اینکه کاملا درک کنید متن داره چه مفهومی رو می‌رسونه٬ اولین مرحله اینه که بتونید خوب بخونیدش. بعد که تونستید خوب بخونید٬ میتونید درباره‌اش خوب فکر کنید.

متون کتاب فارسی ِ هشتم زیاد هم سخت نیست. اما تمرین ِ خوبیه که بعدا بتونند بهتر متن‌های مختلف رو بخونند. بخاطر همین٬ در حین خوندن شعر یا متن کتاب٬ وقت‌هایی که اشتباه می‌خوندند٬ با هم‌فکری بچه‌ها٬ طرز ِ درست خوندنش رو خودشون پیدا می‌کردند. نه اینکه من دستور بدم.

 ....................................

داشتم با حساسیت و لحن ِ درست٬ درس رو می‌خوندم.

یکیشون گفت: آقا ببخشید... گفتم: بگو. یخوده من‌من کرد و با حیا و نجابت خاصی گفت: احساس می‌کنم چند کلمه قبل رو میشه جور دیگه‌ای خوند... به کتاب نگاه کردم. گفتم: یعنی چجوری؟! طرز صحیحش رو خوند. کمی فکر کردم. راست می‌گفت. رو کردم به بقیه و چند نوع از انواعی که میشد خوند رو به لحن‌های مختلف خوندم. گفتم: کدومش درسته بچه ها؟! بحث کردیم و آخرش روی لحن درست٬ اجماع شد.

سکوت کردم. رفتم به سمت تخته. گچ رو برداشتم و نوشتم:

"

هرکسی ممکنه اشتباه کنه.

حتی معلم!

(:

"

یکی دیگه‌شون گفت: آقا ما که چیزی نگفتیم... ماکه حرفی نزدیم... گفتم: می‌دونم. نوشتم که هم برای خودم بمونه٬ هم برای شما. کمی از زندگی حرف زدیم و اینکه جاهای مختلف٬ توی شرایط مختلف٬ هرکسی ممکنه اشتباه کنه. از اینکه باید تا می‌تونیم ببخشیم و تا میتونیم اشتباه نکنیم. چشم‌هاشون٬ حواسشون٬ دلشون با من بود و احساس می‌کردم بیشتر از اینها٬ من به این حرف‌ها نیاز دارم. یکیشون گفت: آره آقا! انسان جایز الخطاست یکی دیگه گفت: این حرف غلطه و انسان ممکن الخطاست! روی درست یا غلط هرکدوم حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم و...

 

زنگ خورد. از کلاس اومدم بیرون. مثل کودکی که توی دستش آب جمع شده باشه و نخواد از دستش بده٬

مواظب حال خوبم بودم...

 

 

 

 

۱۰ نظر
آسمان دریا

این روزها

 

 

و با موسى، سى شب وعده گذاشتیم

و آن را با ده شب دیگر تمام کردیم.

تا آنکه وقت معین ِ پروردگارش در چهل شب به سر آمد.

و موسى (هنگام رفتن به کوه طور) به برادرش هارون گفت:

در میان قوم من جانشینم باش، و کار آنان را اصلاح کن، و راه فسادگران را پیروى مکن.

 

توی نمازی که توصیه شده دهه‌ی اول ِ ذی‌الحجه بین مغرب و عشا بخونیم٬ بعد از حمد و توحید٬ این آیه رو باید زمزمه کنیم. دلیل و حکمتش بماند. کار ِ من نیست. اما هروقت این آیه رو می‌خونم٬ هر وقت به رابطه‌ی موسی و هارون نگاه می‌کنم٬ می‌فهمم بسیار همسفر باید. بسیار رفیق ِ راه باید. نمی‌شه یاد حرفهای نیایش‌گونه موسی با خدایش نیفتم که جایی از قرآن۱ می‌گفت: برادرم هارون را وزیر من گردان... پشت مرا به او محکم کن... می‌فهمم توی زندگی٬ آدم باید پشتت به افرادی محکم باشه. افرادی که ازشون مطمئنی و بهشون اعتماد داری. اونایی که تا بار ِ سنگینی رو روی دوشت می‌بینن٬ دور نمی‌ایستند به نظاره. نزدیک نمی‌شن به تعارف. میان و تا بار رو به مقصد نرسوندی٬ کنارت می‌مونن. اگر پاهات شروع کرد به لرزیدن٬ اگر دست‌هات سست شد به انجام امور٬ صلابت و کوه‌صفتی‌ ِ همین‌هاست که آدم رو دلخوش می‌کنه به ادامه. اینجاست که سختی ِ راه٬ شیرین می‌شه و آسون. اینجاست که می‌گن: الرفیق٬ ثم‌ الطریق.۲

 

وَ وَاعَدنَا مُوسَى ثَلاَثِینَ لَیلَة وَأَتمَمنَاهَا بِعَشر فَتَمَّ میقَاتُ ربِّهِ أَربَعِینَ لَیلَة وَقَالَ مُوسَى لأَخِیهِ هَارونَ اخلُفنِی فِی قَومِی و أَصلِح وَلاَ تتّبِع سَبِیلَ المُفسِدِینَ

سوره مبارکه اعراف٬ آیه ۱۴۲

 

 

 .......................................................

۱: سوره مبارکه طه٬ آیات ۳۰ و ۳۱

۲: طی این مرحله بی همرهی خضر مکن

پی‌نوشت: و اِنّی اَعتَقِدُ  که این راه را همسفر باید.

 


۰ نظر
آسمان دریا

دست‌های خالی

 

 

نیازمندی٬ ساز به دست٬ جلویت سبز می‌شود.

آرام٬ طوری که فقط تو بشنوی٬ می‌گوید:

دستم خالیه.

 

آرام٬ طوری که فقط او بشنود٬ می‌گویی:

دست منم خالیه.

دور می‌شوی و باز می‌گویی:

دست منم خالیه.

 

تا مقصد می‌گویی:

دست منم خالیه

دست منم خالیه

دست منم خالیه

دست منم خالیه

دست منم خالیه

دست منم خالیه

 

 

۱۰ نظر
آسمان دریا

این نیز گذشت...

 

 

از همان آغاز کار هم از بقیه آزادتر و راحت‌تر بودم. کار توی کارگاه ساختمانی٬ علاوه بر پیچیدگی‌های مسئولیتی و اجرایی٬ یک سری قواعدی دارد که اگر رعایتش نکنی٬ باید بعد از چند روز آنجا را ترک بگویی! هرچقدر هم که پاک‌بازی کنی٬ هرچقدر هم که خوب باشی٬ اگر قواعد ِ بین ِ آدم‌ها را رعایت نکنی٬ موفق نمی‌شوی به ادامه. به رشد. به تجربه‌اندوزی. مدتی زمان برد تا روابط را شناختم. مدتی زمان برد که بفهمم برای ریزترین چیزها٬ برای کوچکترین کارها٬ باید چطور رفتار کنم. 

اما٬ از همان آغاز کار هم از بقیه آزادتر و راحت‌تر بودم. می‌دانستم احتمال ِ کنار گذاشتن ِ این کار برایم هست. دانشگاه و سال آخری را هم که بگذاریم کنار٬ مدرسه و وظیفه‌ی سنگین و شیرین معلمی را هم که بگذاریم کنار٬ می‌خواستم زندگی کنم. نه اینکه کار کنم. می‌خواستم کار٬ جزءای از زندگی‌ام باشد. نه اینکه تمام وقت کار کنم. به خاطر همین بود که راحت‌تر بودم. دروغ‌ها و مرموز‌کاری‌ها در رفتار برخی مهندسان موج می‌زد. آن‌ها٬ می‌خواستند فقط کار کنند. می‌خواستند زندگی‌٬ جزءای از کارشان باشد. شاید هیچ‌کدامشان فکرش را نمی‌کردند روزی مهندس کنترل پروژه‌ای در طبقه‌ی ۳- آوازی سر دهد که در طبقات اکو شود: به شب وصلت جانا دیوانه شدم... به شمع رویت جانا پروانه شدم... یا شاید شعر خواندن و کمی خندیدن و از زندگی گفتن٬ آن هم در دفتر فنی٬ کمی بعید بود...

تجربه کسب کردم. روابط را شناختم. زمان‌بندی‌ها را تا حدودی فهمیدم. فهمیدم یک جوشکار شاید در ماه پول خوبی بگیرد. اما در معرض همه‌ی خطر‌هاست. فهمیدم می‌شود بنا باشی و صبح تا شب کار کنی و بچه‌هایت را با عزت به دانشگاه و خانه‌ی بخت بفرستی. فهمیدم کارفرما دائما اخم می‌کند و ایراد می‌گیرد و پیمان‌کار٬ دائما از کارش تعریف می‌کند و پول می‌خواهد و دفترفنی٬ در این جدال٬ سردرگم و گاه٬ به منافع‌اش عمل می‌کند. 

امروز روز آخر بود. بعد از انجام کارهای معوقه و خداحافظی از مهندسان٬ به سمت درب حیاط می‌رفتم که حسین آقا را دیدم. حسین آقا اپراتور آسانسور کارگاهی بود که هرروز٬ زحمتش می‌دادم که تا بالای طبقات همراهی‌ام کند. از کنارش رد شدم و خداحافظی کردم و گفتم حلالم کند. چند قدمی دور نشده بودم که صدا زد: مهندس؟ گفتم بله حسین آقا! گفت کجا داری می‌ری مگه؟ قیافه‌اش یجوری شده‌بود. جدی٬ چشمان ِ گردشده٬ و... کمی مبهوت. گفتم: حسین آقا زحمت رو کم می‌کنیم. برنامه‌ی دانشگاه و اینها باعث می‌شه نتونم بیام پروژه. گفت: مگه قبلش دانشگاه نداشتی خب؟ گفتم: توی تابستون که نه! سرش را انداخت پایین و چی‌بگم‌والایی بر لبش نشست و...

 

 

................................................

و تو با خودت زمزمه کن:

هیچ چیزی به هیچ کسی وفا نکرده.

جز خدا و اولیای او.

 


۲ نظر
آسمان دریا

بل نحن محرومون

 

 

نشسته است روبه روی من. میگویم بیاید جلوتر. می‌آید. اما با تعلل. گویی می‌ترسد. حق هم دارد. دستکش‌های پلاستیکی وگاز استریل٬ هر بچه‌ای رامی‌ترساند. و من٬ این را خوب می‌دانم. سعی میکنم بهش بفهمانم نه دردی دارد ونه سوزشی. بهش می‌فهمانم که فقط می‌خواهم روی دندان‌هایش داروبزنم تامحکم وتمیز شوند. می‌دانم ته دلش راضی نمی‌شود. اما سعی می‌کنم خوش‌رو باشم تا ترسش بریزد. روستایشان محروم است. خیلی محروم است. آب ندارند. گاز ندارند. برقشان گاهی هست و بسیار نیست. وضعیت بهداشتی‌شان نا امید کننده است...

با خودم فکر میکنم چه چیزی بنده‌ی مهندس را نشانده روبه روی این بچه ها که دندانهایشان را فلوراید بزنم. دلیل اولی که به ذهن می‌رسد این است که در این بخش نیرو کم بود و لازم بود بنده بخش فرهنگی را ترک کنم و اینجا خدمت کنم. اما دلیل همین بود؟

نشسته است روبه روی من. میگویم بیاید جلوتر. می‌آید. اما با تعلل. اسمش را می‌پرسم. می‌گوید علی‌رضا. به صورتش دقیق می‌شوم. خشک شده. خاک ِ روی صورتش٬ دارد در دلم غوغا می‌کند. می‌گویم دهانت را باز کن عزیزم... باز می‌کند. بوی بدی بیرون می‌زند. دندان‌هایش خراب اند. دهانم تلخ می‌شود. چندمین بار است که در این چند روز٬ تلخ شدن دهانم را تجربه می‌کنم. گلویم پر می‌شود. چشمانم ثابت می‌مانند. چند لحظه‌ایست متوقف شده‌ام. دلم می‌سوزد. کارم تمام می‌شود و نمی‌توانم نوازشش نکنم. روی موهایش دست می‌کشم. از میان موهایش خاک بلند می‌شود. از انتهای دلم آه بلند می‌شود. چشمانم پر می‌شود و او٬ لبخند می‌زند...

 

ما٬

آنجا٬

شکستیم.

دلیل٬ همین بود.

 

.............................

ناگفتنی زیاد است. قلم٬ تاب درج آنچه در دل‌های ما گذشت را ندارد.

پی‌نوشت: خاطره‌ای بود از اردوی جهادی گروه سبط اکبر/شهریور ۹۳

 

۳ نظر
آسمان دریا

فعلا

 

 

بخوام بگم سرم شلوغه٬ بهونه اوردم.

عرضی نداشتم این مدت.

 

یکی دو هفته ای هم نیستم!

گفتم بگم که با سرزدن هاتون شرمنده نباشم.

یا علی

 

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

پاشنه‌ها

 

 

اونقدر این‌ور و اون‌ور رفت تا بالاخره پاش گرفت به پاشنه‌ی در و محکم با آرنج خورد زمین! از مکثی که توی بلند شدن داشت٬ می‌شد فهمید دستش درد ِ زیادی گرفته. مادرش نگران شد. رفتم نزدیک و خیلی عادی گفتم: خوردی زمین دانیال؟! خوردی زمین دیگه... بلند شو چیزی نشده! آماده بود برای گریه کردن اما گریه نکرد. سریع بغلش کردم و انداختمش هوا که دردش یادش بره. یخوده راه رفتم و ذهنش از درد دور شد. اما هنوز آرنجش رو گرفته بود و درد میکشید. چشماش پره اشک شده بود اما هنوز گریه‌اش نگرفته بود. خیلی آروم دم گوشش گفتم: این زمین خوردنا که چیزی نیست عزیزم... حالاحالاها زوده برای درد کشیدن... باید انقدر بخوری زمین که مرد بشی. انقدر درد بکشی که این زمین خوردنا برات چیزی نباشه... انقدر توی این زمین خوردن‌ها بزرگ بشی که یادت بره توی کوچیکی‌هات چندبار پات گرفته این‌ور و اون‌ور... چشم‌های خیسش زل زده بود بهم. هنوز دستش درد می‌کرد. یه نگاهی به پاشنه‌ی در انداخت و رفت پی بازیش... دیگه هروقت به پاشنه‌ی در می‌رسید با احتیاط از اونجا رد می‌شد.

 

حدودا ۳ سالشه.

 

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

سلام بر تو ای رمضان

 

 

همیشه لحظه‌ی خداحافظی٬

صاحب‌ خانه کنار ِ در می‌ایستد و به مهمانش لبخند می‌زند.

حتا اگر مهمانش با دست ِ خالی به دیدارش آمده باشد.

 

ما یک ماه مهمان ِ سفره‌ی تو بودیم.

هرچند غافل. هرچند کاهل.

اما ته دلمان می‌گوید:

از کرم تو به دور است ما را دست ِ خالی راهی کنی!

لبخندت را هیچ‌وقت از ما دریغ نکن...

آخدا.

 

 

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن (۱۰)

 

 

پس چیزی که نصیب شما گردیده متاع ِ فانی ِ زندگی دنیاست.

و آنچه نزد خداست بسیار بهتر و باقی‌تر است!

اما مخصوص آن‌هایی‌ست

که به خدا ایمان آورده‌اند و بر پروردگار خود توکل می‌کنند. 

 

افسوس که عمری پی اغیار دویدیم

از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم

سرمایه ز کف رفت و تجارت ننمودیم

جز حسرت و اندوه متاعی نخریدیم...

می‌گویی آنچه نزد خودت است٬ بسیار بهتر و باقی‌تر است! راست هم می‌گویی. هروقت در مسیر تو و دوستان تو قدم برداشته‌ایم٬ شیرینی ِ خَیرٌ و أَبقَىٰ را خیلی زود بهمان چشانده‌ای. هروقت از در ِ خانه‌ی تو چیزی خواسته‌ایم٬ بی‌منت و تمام و کمال جلویمان گذاشته‌ای. اگر هم نگذاشته‌ای٬ حکمتش را بعدا بهمان نشان داده‌ای! آن‌طرفش را البته زیاد تجربه کرده‌ایم. آن‌وقت‌هایی که از همین متاع‌های دنیایت خواسته‌ایم و شاید خیلی وقت‌ها همان‌ها را هم بهمان مرحمت کرده‌ای اما بعدش دیده‌ایم چقدر فانی و بی‌ارزش بوده‌اند. آن چیزهایی که البته بعضی‌هاشان ملزومات زیستن ِ این دنیا اند اما می‌شوند ابزاری برای امتحان شدن ما!

خواستم بگویم من دلم همان‌هایی را می‌خواهد که پیش ِ تو اند! همان‌هایی که بهتر و پایدارترند! همان‌هایی که اگر مومن باشم و متوکل٬ مخصوص من می‌شوند. پیش خودت نگهشان دار. من بالاخره یک روزی بهشان می‌رسم...


فَمَا أُوتِیتُم مِن شَیءٍ فَمَتَاعُ الحَیَاةِ الدّنیَا وَمَا عِندَ اللَّهِ خَیرٌ وَأَبقَىٰ لِلّذینَ آمَنُوا وَعَلى رَبّهم یَتوَکّلُون

سوره مبارکه شوری آیه ۳۶

 


۱ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن (۹)

 

 

و اگر نعمت و لطف خدای من نبود٬

من هم (در دوزخ مانند تو) از حاضرشدگان بودم. 

 

هر وقت که سوره‌ی صافات را می‌خوانم٬ حال و هوایم عوض می‌شود. تامل می‌کنم. صبر می‌کنم. روی آیه آیه‌اش فکر می‌کنم و لبم نمی‌شود به تحسین ِ این کتاب ِ عظیم٬ الله‌اکبر نگوید! این فضاسازی‌های بی‌بدیل ِ خدا برای بیان موضوعی مهم٬ تحیر ِ هر آدمی را برمی‌انگیزد. اولش چند قسم می‌خورد که من٬ باور کنید یکی‌ام! یک خدا ام! بعدش شروع می‌کند و چند نعمت را متذکر می‌شود. از آسمان و ستاره‌ها و شهاب‌ها می‌گوید و بعد٬ از بی‌وفایی منکران می‌گوید و اینکه ایمان نمی‌آورند اما آخرش همه‌شان به محشر مبعوث می‌شوند. حالا که انذار‌ها را داد٬ وقت آن می‌شود که توصیفی از حال و هوای قیامت کند. چقدر تلخ می‌گوید... چقدر دردناک می‌شود آنجا که می‌گوید ستمکاران و همه‌ی اهل و عیالشان را و همه‌ی معبودانشان را به دوزخ می‌برند... بعد ندایی بلند می‌شود به آنها: حالا چرا شما در دفع عذاب به همدیگر کمک نمی‌کنید؟! به همدیگر نگاه می‌کنند. آنهایی که گول خورده‌اند رو به اربابانشان می‌گویند: شماها بودید که از چپ و راست برای فریب ما می‌آمدید! آنها هم در جواب می‌گویند به ما مربوط نیست و شما خودتان ایمان نیاوردید! حالا هم خدایمان همه‌مان را عذاب می‌کند... چه خسران ِ عظیمی... عمری به راه ِ کسی می‌روی که به بیابان راهی‌ات می‌کند...

چند آیه بعد اما تصویرسازی ِ جهنم را تمام می‌کند و از بهشت می‌گوید. از نعمت‌های آن می‌گوید. از بندگان پاک و خالص خدا می‌گوید. از این‌که در تخت‌های عالی روبه روی همدیگر نشسته‌اند و برایشان جام شراب طهور می‌آورند! از همان‌ها که نه سردردی دارد نه مستی و نه بی‌هوشی! در آن فضای بی‌بدیل٬ باز چند نفر با هم مصاحبت می‌کنند! اما این‌بار بهشتی‌اند و اهل دوزخ نیستند. یکی از آنها رو به بقیه می‌کند و می‌گوید: ای رفیقان بهشتی! مرا در دنیا هم‌نشینی کافر بود که به من می‌گفت: آیا تو وعده‌های بهشت و قیامت را باور می‌کنی؟ آیا چون مردیم و استخوان ما خاک راه شد باز زنده می‌شویم و پاداش و کیفری می‌یابیم؟ باز این گوینده بهشتی به رفیقان می‌گوید: آیا می‌خواهید نظر کنید و آن رفیق کافر را اینک در دوزخ بنگرید؟ بعد از این گفت‌وگوی بهشتی٬ خود شخص چشمش به دوزخ ِ هم‌نشینش باز می‌شود و او را در میان دوزخ معذّب می‌بیند. شاه بیت غزل این‌جاست: به او می‌گوید: قسم به خدا که نزدیک بود مرا همچون خود هلاک گردانی! و اگر نعمت و لطف خدای من نبود٬ من هم (در دوزخ مانند تو) از حاضرشدگان بودم. 

اینجای قصه که می‌رسد چشمانم پُر می‌شود. دِلَم آشوب می‌شود. قلبم تند می‌زند. دارم به آن خدایی فکر می‌کنم که اگر لطف و نعمت او نباشد٬ ما را در انتخاب هم‌نشین و رفیق و هم‌کار و همسر و... هیچ کمکی از اغیار نیست. فقط و فقط باید لطف او باشد. تو قلندر باش٬ صادق باش٬ پاک باش... اینها که شدی لطفش هم شامل حالت می‌شود! تو فقط به سمتش راه برو٬ ببین چطور به سمتت می‌دود...!

 

و لَو لا نِعمَةُ رَبّی لَکُنتُ مِنَ المُحضَرِینَ

سوره مبارکه صافات آیات ۱ الی ۵۷

 

 

۲ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن (۸)

 

 

 

ای کسانی که ایمان آورده‌اید!

هرگز به خانه‌های غیر خودتان تا با صاحبش انس و اجازه ندارید٬ وارد نشوید.

و (چون رخصت یافته و داخل شدید) به اهل آن خانه نخست سلام کنید.

که این برای شما بسیار بهتر است،

باشد که متذکر شوید.

 

نمی‌شود این آیات را بخوانی و یادش نیفتی... لعنة الله علی الظالمین... سلام و عرض ادبش پیش‌کش. آنچنان وارد خانه‌ی دختر پیامبر شدند که هنوز هم تا روضه‌خوان‌ها اشارتی به آن واقعه می‌کنند٬ دل‌های شنوندگان مضطر می‌شود و چشم‌ها گریان. خدایش رحمت کند حاج آقا مجتبی را. یکی از شب‌های قدر را روضه‌ی حضرت زهرا(س) می‌خواند. هنوز یادم هست چطور مضطر می‌شد. چطور مستاصل می‌شد. شب ِ آخرش را که دیگر همه یادشان هست...

می‌بینید؟ آمدم روضه بخوانم٬ نشد. نتوانستم. انگار بیان ِ این حکایت کار ما نیست. انگار باید امام زمان بیاید و برایمان شرح دهد. او بیاید و بنشینیم در حرم شما٬ در صحن و سرای شما٬ کنار بارگاه ملکوتی شما و برایمان روضه بخواند. و ما در دلمان خدا خدا کنیم که شاید روضه‌خوان‌ها اشتباه می‌گفتند. بگوید چه بر سر آن مادری آمد که اول همسایگان را دعا می‌کرد٬ بعد اهل ِ خودش را. بگوید چه بود حکایت ِ آن کوچه. بگوید چرا هنگام ِ غسل‌٬ از دل شوهرش آه بیرون می‌آمد و از چشمانش اشک. او بیاید و از مادرش بگوید و اشک بریزد. ما بنشینیم و از مادرمان بشنویم و اشک بریزیم. تا قیام قیامت اشک بریزیم...

 

یَا أیّهَا الّذینَ آمَنُوا لَا تَدخُلُوا بُیُوتا غَیرَ بُیُوتکُم حَتَّى تَستَأنِسُوا وَتُسَلِّمُوا عَلَى أَهلهَا ذَلِکُم خَیرٌ لَکُم لَعَلّکُم تَذَکّرُونَ

سوره مبارکه نور آیه ۲۷

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن (۷)

 

 

و همیشه خودت را با کمال شکیبایی به محبت آن‌هایی وادار کن،

که صبح و شام خدای خود را می‌خوانند و رضای او را می‌طلبند.

و مبادا دیدگانت از آنان بگردد از آن‌رو که به زینتهای دنیا مایل باشی!

و هرگز از آن که ما دلش را از یاد خود غافل کرده‌ایم و تابع هوای نفس خود شده و به تبهکاری پرداخته٬

متابعت مکن.

 

فکر می‌کنم معنی‌اش همین باشد که وقتی بی‌هدف و ناخواسته می‌روی تا جنوبی‌ترین نقطه‌ی شهر٬ در آن حال و هوا یاد ِ کسی بیفتی که باید محبتت را به آن وادار کنی٬ بعد از آن‌جا راه بیفتی و بیایی شمالی‌ترین نقطه‌ی شهر تا اینکه حالت خوب شود. خوب هم می‌شود حکما. این روزها فرصت ِ خوبی‌ست. که ببینیم خودمان را با کمال شکیبایی به محبت ِ چه کسانی وادار کرده‌ایم... به آنهایی که مصداق بخش اول آیه‌اند یا آنانی که مصداق بخش دوم‌اند؟! 

 

وَاصبر نَفسَکَ مَعَ الَّذینَ یَدعُونَ رَبّهُم بِالغَدَاةِ وَالعَشِیّ یُرِیدُونَ وَجهَهُ وَلَا تَعدُ عَینَاکَ عَنهُم تُرِیدُ زِینَةَ الحَیَاةِ الدّنیَا وَلَا تُطِع مَن أَغفَلنَا قَلبَهُ عَن ذِکرِنَا وَاتّبَعَ هَوَاه وَکَانَ أَمرُه فُرُطًا

سوره مبارکه کهف آیه ۲۸

 

 


۴ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن (۶)

 

 

و چون در دریا به شما خوف و خطری رسد٬

در آن حال٬ همه آنهایی که به خدایی می‌خوانید از یاد شما بروند به جز خدا!

و آن‌گاه که خدا شما را به ساحل سلامت رسانید٬

باز از خدا روی می‌گردانید.

و انسان بسیار ناسپاس است...

 

و انسان بسیار بی‌معرفت است! و انسان بسیار نارفیق است! و انسان بسیار فراموش‌کار است و انسان بسیار نامرد است! اگر کمی می‌خواست خودمانی بنویسد خدا٬ حتما این‌طور می‌نوشت. لحن ِ آیات ِ نورانی‌اش حکایت از گله دارد. گله‌ای جدی و درعین حال غمگین. آدم غمش می‌گیرد...

رفیقی داری که خیلی برایش وقت می‌گذاری. خیلی هوایش را داری. خیلی دوستش داری. هیچ‌وقت برایش کم‌نگذاشته‌ای و جز بودنش٬ هیچ منفعتی برایت ندارد. چه حالی می‌شوی وقتی می‌گذارد و می‌رود و پشتش را هم نگاه نمی‌کند؟! صبر می‌کنی و دم نمی‌زنی. می‌رود و به مشکلی می‌خورد و برمی‌گردد. اینجا جاییست که یادش می‌آید خوبی‌ها و محبت‌های تو را. برمی‌گردد چون می‌داند جز تو کسی خیرخواهش نیست. تو هم خوشحال می‌شوی. دستش را می‌گیری. روبه راهش می‌کنی. حالش که خوب شد٬ باز می‌رود. باز همه‌چیز یادش می‌رود. باز به دعوت‌های این و آن لبیک می‌گوید و انگار نه انگار طوفانی بوده و غریق‌نجاتی چون تو نجاتش داده! به ساحل امن پشت می‌کند و باز٬ می‌رود...

آیه‌اش دارد می‌گوید انسان خیلی بی‌معرفت است. کمی غیرتی باشیم.

 

وَ إذَا مَسّکُمُ الضّرُّ فی البَحرِ ضَلَّ مَن تَدعُونَ إِلّا  إیّاهُ فَلَمّا نَجَّاکُم إِلَى البَرِّ أَعرَضتُم وَ کَانَ الإنسَانُ کَفُورًا

سوره مبارکه اسراء آیه ۶۷

 


۰ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن (۵)

 

 

کافران اموالشان را انفاق می‌کنند٬

برای اینکه راه خدا را ببندند.

پس به زودی مال‌هایشان بر سر این خیال باطل برود

و حسرتش بر دل آنها بماند و آن‌گاه مغلوب نیز خواهند شد!

و کافران را جمعا به سوی جهنم رهسپار سازند.

 

دل‌گرم می‌شود مسلمان ِ این روزهای دنیا وقتی این آیات را می‌چشد! در کوران ِ تبلیغات ِ ضداسلامی٬ در هجمه‌های بزرگ و پر ابهت اما پوشالی٬ آخرش هم که گرد و خاک ِ طوفان‌هایشان می‌خوابد٬ این نور ِ اسلام و مسلمین است که بار دیگر زمین را حیات می‌بخشد و دل ِ‌ هر آزاده‌ای را می‌رباید! گفته‌اند سپاه کفر و شیطان ظاهرش قوی‌تر و ترسناک‌تر است. واقعا هم همین‌طور است اگر کمی به مصادیق مختلف در طول سال‌های گذشته نگاه کنیم. دارند تمام دارایی‌شان را در راه ِ‌ کفر و آزار ِ مسلمین به کار می‌برند. از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کنند که دین را از دل و جان مردم بیرون کشند. با دنیای مجازی٬ با شبکه‌های ماهواره‌ای٬ با راه انداختن جنگ‌های متعدد توسط عده‌ای بی‌خرد و فریب‌خورده٬ با تسخیر دنیای فرهنگی و سینمایی و... همه و همه را به‌کار گرفته‌اند و همت بسته‌اند برای اینکه تیشه زنند به ریشه‌ی اسلام. همه‌ی این‌ها را که می‌بیند آدم٬ دلش مضطرب می‌شود٬ نگران می‌شود اما قرآن ِ عزیزش می‌گوید: به زودی مال‌هایشان بر سر این خیال باطل برود و حسرتش بر دل آنها بماند و آن‌گاه مغلوب نیز خواهند شد! و این قید ِ "به‌زودی" اش٬ دل آدم را آرام می‌کند و قلبش را مطمئن.

و بار دیگر متذکر می‌شود که ظاهر سپاه کفر اگرچه فریبنده و هولناک است٬ اما این طرف٬ مردانی ایستاده‌اند که در سختی و شجاعت به پاره‌های آهن می‌مانند اما در میان خودشان دل‌رحم اند و لطیف. در درون قلبشان دریایی دارند که سنگ‌اندازی‌های کفار در آن دریای عمیق٬ حاصلی ندارد...

 

إنَّ الّذِینَ کَفَرُوا یُنفقُونَ أَموَالَهُم لِیَصُدّوا عَن سَبیل اللَّهِ فَسَیُنفِقُونَهَا ثُمَّ تَکُونُ عَلَیهم حَسرَة ثُمَّ یُغلَبُونَ وَالّذینَ کَفَروا إلَى جَهَنّمَ یُحشَرونَ

سوره مبارکه انفال آیه ۳۶

 



۴ نظر
آسمان دریا

سعادت آباد

 

 

قرآن‌من به‌دست تو نشست و آیاتی خوندی. و بعد٬ سکوت. می‌دونی امین٬ خوش‌گفتی که کاش‌ می‌تونستیم saveاش کنیم! ساعتی پیش قراربود مسجد امام‌ حسین(ع) باشیم٬ پای مناجات‌خوانی حاج رضا بکایی. دیدیم حرف زیاده برای گفتن! راه افتادیم اومدیم این بالا٬ پاتوق همیشگی٬ کنار این شهدای با مرام‌تر از هر رفیق. توی راه با خودمون گفتیم الان چایی می‌چسبه‌ها! رسیدیم به محوطه‌ی کهف و دیدیم ایستگاه صلواتی به‌راهه و چایی‌ها به ردیف چیده‌شده‌اند! الحمدلله‌ای بر لب نشست و رفتیم روی این تپه‌ی مشرف به شهر و نشستیم و از عالم و آدم گفتیم! دیدیم خیلی داره خوش می‌گذره! گفتیم یه بارون هم می‌خواد این حال و هوا! قبلش اما٬ حتی یه ابر هم نبود توی آسمون! بود؟

بارونش بارید. خوشگل و ریز هم بارید! از خود بی‌خود شده‌بودیم. گفتم: یه بوی خاک هم بزنه دیگه چی‌می‌شه! باد هم اومد و بوی خاک ِ نم‌زده بلند شد و پرچم‌های یا حسین(ع) و یا اباالفضل(ع) هم به احتزاز دراومدند! یخوده اون‌ورتر هم چنتا جوون ِ خوش‌سیما زیارت عاشورا می‌خوندند! گفتم الان وقت استجابت دعا نباشه٬ کی وقتشه؟!

قرآن‌من به‌دست تو نشست و آیاتی خواندی. و بعد٬ سکوت.

 

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن (۴)

 

 

و ای آدم، تو با جفتت در بهشت منزل گزینید

و از هر جا (و هر چه) بخواهید تناول کنید

ولیکن نزدیک این درخت نروید!

که از ستمکاران خواهید گشت.

آن گاه شیطان، آدم و حوّا هر دو را به وسوسه فریب داد

تا زشتی‌هایشان را که از آنان پوشیده بود بر ایشان پدیدار کند.

و گفت: خدایتان شما را از این درخت نهی نکرد٬

جز برای اینکه مبادا (در بهشت) دو فرشته شوید یا عمر جاودان یابید!

و بر آنان سوگند یاد کرد که من خیر خواه شما هستم.

پس آنان را به فریب و دروغی (از آن مقام بلند) فرود آورد،

پس چون از آن درخت تناول کردند٬

زشتی‌هایشان (مانند عورات و سایر زشتی‌های پنهان) بر آنان آشکار گردید

و بر آن شدند که از برگ درختان بهشت خود را بپوشانند،

و پروردگارشان آنها را ندا کرد که آیا من شما را از این درخت منع نکردم؟

و نگفتم که شیطان دشمن آشکار شماست؟

 

پنداری حکایت همیشه همین‌ است. از آن لعین٬ وسوسه و از ما٬ چیدن ِ سیب‌های معصیت! کال یا رسیده‌اش هم برایمان مهم نیست گویا. سیب‌ها که چیده‌شدند٬ حرص و طمع ِ‌ ما که خوابید٬ آن لعین که خوشحال از پیش ِ ما رفت٬ ما می‌مانیم و سرهای پایین و نگاه ِ متاسف ِ حضرت حق‌تعالی که البته از اوییم و به او بازمی‌گردیم! برگ‌های استغفار ِ دور و برمان را جمع می‌کنیم٬ سعی می‌کنیم بدی‌هایمان را بپوشانیم و آبروی رفته را برگردانیم...! خوب هم می‌شویم٬ بنده می‌شویم همان‌طور که خودش در کتابش گفت. اما مشکلی هست... اینکه تا دلت بخواهد درخت سیب هست. اینکه آن لعین قسم خورد که از همه طرفی می‌آید تا سیب‌هایش را بفروشد... اگر نباشد لطف و نگاه ِ خدایت٬ خریدار ِ همیشگی ِ باغ ِ غفلت می‌مانی...

 

وَیَا آدَمُ اسکُن أَنتَ وَزَوجُکَ الجَنَّةَ فَکُلاَ مِن حَیثُ شِئتُمَا وَلاَ تَقرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَکُونَا مِنَ الظَّالِمِینَ ﴿۱۹﴾

فَوَسوَسَ لَهُمَا الشَّیطَانُ لِیُبدِیَ لَهُمَا مَا وُورِیَ عَنهُمَا مِن سَوءَاتِهمَا وَقَالَ مَا نَهَاکُمَا رَبّکُمَا عَن هَذِهِ الشَّجَرَةِ إِلاَّ أَن تَکُونَا مَلکَین أَو تَکُونَا مِنَ الخَالِدِینَ ﴿۲۰﴾

وَقَاسَمَهُمَا إِنِّی لَکُمَا لَمِنَ النَّاصِحِینَ ﴿۲۱﴾

فَدَلاَّهُمَا بِغُرُور فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ بَدَت لَهُمَا سَوءَاتُهُمَا وَطَفِقَا یَخصِفَان عَلَیهِمَا مِن وَرَقِ الجَنَّةِ وَنَادَاهُمَا رَبّهُمَا أَلَم أَنهَکُمَا عَن تِلکُمَا الشَّجَرَةِ وَأَقُل لّکُمَا إِنّ الشَّیطَآنَ لَکُمَا عَدُوّ مُّبِین ﴿۲۲﴾

 سوره مبارکه اعراف آیات ۱۹ الی ۲۲

 

 

۱ نظر
آسمان دریا