تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۲۶۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مصابیح الهدایه» ثبت شده است

بهار قرآن (۳)

 

 

شما هرگز به مقام نیکوکاران و خاصان خدا نخواهید رسید

مگر اینکه از آنچه دوست می‌دارید و محبوب شماست٬

در راه خدا انفاق کنید.

و آنچه انفاق کنید٬ خدا بر آن آگاه است.

 

اسم انفاق و کمک که می‌آید٬ ذهنمان می‌رود طرف شخص سومی که اسمش می‌شود سائل. پنداری اغلب ما منتظر سوالی هستیم تا با نیکی و احسان‌مان پاسخش دهیم. معمولا هم متکدیانی را متصور می‌شویم که در خیابان‌ها مشغول گدایی‌اند. بعد لابد اسکناسی از جیب‌ ِ مبارک و با سخاوت‌مان بیرون می‌آوریم و می‌گذاریم کف ِ دست آن‌ها و در دلمان خرسندیم که این هم از انفاق امروزمان! نه اینکه اینها نیست -البته در تشخیص فقیر باید دقت کنیم- اما احساس می‌کنم انفاق‌های زیباتری هم باشند. انفاقی که نیازی به آن نداری هرچند خوب است اما متعالی همان باشد که قرآنش می‌گوید: از آنچه دوست می‌دارید.

نمی‌توانم این چند خط بالا را بنویسم و یاد یک انفاق ِ بزرگ‌تر نیفتم. مادران شهدا را تصور کن که عزیزترین‌هایشان را در راه دین و کشور قربانی کردند... چه انفاقی از این بزرگ‌تر و زیباتر؟ چه محبتی از محبت مادر به فرزند بیشتر؟! باهوش‌تر از من شمایید که لابد از اول ِ خواندن ِ این مطلب٬ یاد ِ‌حسین(ع) و هدیه‌هایش به خدا می‌افتید و کمی عمیق‌تر که می‌شوید٬ یادتان می‌آید آن آیه را: وَ فَدَیناهُ بذِبح عَظِیم و رسول اکرم را و ...

 

لَن تَنَالُوا البرَّ حَتّى تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبّونَ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَیءٍ فَإِنَّ اللّهَ بهِ عَلِیمٌ

سوره مبارکه آل عمران آیه ۹۲

 


۱ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن (۲)

 

 

برخی از مردم٬ غیر خدا را همانند خدا گیرند.

و چنانکه خدا را باید دوست داشت٬ با آنها دوستی می‌ورزند.

لیکن آنها که اهل ایمانند٬

کمال محبّت و دوستی را فقط مخصوص به خدا دارند...

 

چه روز‌ها و چه شب‌ها که غیر از تو را به محبت خریده‌ام! چه لحظه‌ها و چه ساعت‌ها که به غیر ِ تو اندیشیده‌ام! حسابش از دستم رفته‌است که چند بار به سوی سراب‌های خالی از تو دویده‌ام و بعد از رسیدن به آن٬ آشفته گشته و عزم ِ سراب ِ دیگری کرده‌ام! من با ادعای معرفت٬ با ادعای دوستی با تو٬ در بیابان ِ غفلت٬ دم به دم پی سراب‌هایی می‌دوم که تو بارها به گوشم خوانده‌ای:

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟!

شیرینی ِ محبت هرکه را که چشیده‌ام٬ گذرا بوده‌است و به خاطره‌ای دور تبدیل گشته. جز محبت آنکه برای رسیدن به تو محبوبم گشته‌است. هرکه را به ظاهرش خواسته‌ام٬ ظاهرش شکسته‌ای و هرکه را به باطنش خواسته‌ام٬ ظاهرش زیبا نموده‌ای. من در این دریای محبت٬ جز حسین(ع) و یارانش کشتی ِ دیگری نمی‌یابم. دست من گیر...

 

وَمِنَ النَّاس مَن یَتَّخِذُ مِن دُونِ اللَّـهِ أَندَادا یُحِبُّونَهُم کَحُبِّ اللَّـهِ وَالَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبّا لِّلَّـهِ...

سوره مبارکه بقره آیه ۱۶۵

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

بهار قرآن

 

 

از صبر و نماز یارى جویید

(و با شکیبایى و مهار هوسهاى درونى و توجه به پروردگار، نیرو بگیرید)

و این کار٬ دشوار و سنگین است٬

جز براى خاشعان.

 

خاشعان را خود قرآنش بهتر توصیف می‌کند: کسانى که مى دانند پروردگارشان را ملاقات خواهند کرد، و به سوى او باز مى گردند. و این "می‌دانند"٬ جز یقین چیزی نیست. می‌دانند به معنای علم ظاهری هم نیست. با تمام وجودشان می‌دانند. در اعمال روزانه‌شان مشهود است اصلا. تجارت که می‌کنند٬ حرف که می‌زنند٬ هر لبخندی که بر لبانشان جاری می‌شود٬ هر اخمی که بر چهره‌شان مشهود می‌شود... همه و همه را محضر ِ همان حی قیوم می‌دانند. این‌ها همان خاشعان اند. خاشع که شدی٬ اول راهت است. تازه باید از صبر و نماز هم یاری بگیری. چه صبری... چه نمازی... همه‌اش تعریف می‌خواهد. همه‌اش به معنای واقعی‌اش مطلوب است. نماز ِ به قبله‌ی ظاهر٬ با تلفظ ظاهر٬ با حرکات ظاهر کجا و نماز ِ قلب و محبت و توجه کجا!

خشوع کجاست که طالبش شوم و با داشتنش٬ صبر کجاست و نماز کجاست تا برسم به آن‌جایی که بایدم حضور؟

 

وَ استَعینُوا بالصَّبرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَکَبیرَةٌ إِلّا عَلَى الخاشِعینَ

سوره مبارکه بقره آیه ۴۵

 

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

شبیه مرغک زاری

 

 

بعد از کلی فراز و نشیب٬ سختی و راحتی٬ دم به دم مزمزه کردن ِ آیه‌ی ان مع العسر یسری٬ رسیده‌ام به اتفاقی که روبه رویم گذاشته‌اید. در کمال نالایقی٬ در عین غفلت٬ باید نسیم خراسان ِ شما به مشامم برسد و امین پیامکی بزند و همان دم با هم زمزمه کنیم این شعر ِ همیشگی‌مان را:

چشمم از اشک پر و

عکس حرم٬ می‌لرزد...

همان دم زمزمه کنیم و سیر نشویم از تکرارش و در دلمان بیاندازید که بلیط‌ها را چک کنیم و بلیط هم باشد و ظرف چند ساعت٬ ۸ نفری عازم مشهد شما شویم! بعد لابد هر خوشی و ناخوشی این روزها را بگذاریم کنار٬ زندگی و دانشگاه و روزمرگی را بگذاریم گوشه‌ای٬ عزم دیار شما کنیم و هیچ نخواهیم جز وصال حریم امن‌تان را!

منت ِ شماست بر ما و لطف بی‌کرانتان شامل حال ماست که هر سال٬ چند باری مشهدی می‌شویم. خواستم بگویم این بار فرق می‌کند. خواستم بگویم آن "عِصمَةِ المُعتَصِمینَ" (دست‌آویز ِ محکم برای وسیله‌جویان) ای که در صلوات شعبانیه فرموده‌اند٬ دلمان را یک جور خاصی منقلب می‌کند که بخواهیم دلمان را یک جایی گیر بیاندازید که دیگر جدا نشود. که دیگر هوای این و آن نکند. خواستم بگویم ما امنیت می‌خواهیم. همان‌هایی که برایش گفته‌اند: "یَأْمَنُ مَنْ رَکِبَها، وَیَغْرَقُ‏ مَنْ تَرَکَهَا". از همان‌هایی که آخرش اسم‌مان می‌شود مومن حقیقی! از همان‌ها.

 

 

.........................................

حلال کنید. سرتان را زیاد درد می‌آورم. پر از ریا و خودخوب‌نشان‌دهندگی ام! اما امید دارم به دعای شما.

دعا کنید خدا کمی اخلاص دهد به این نویسنده!

 


۲ نظر
آسمان دریا

طوفان دیگری در راه است

 

 

صداهای مختلف از نقاط مختلف شنیده می‌شد. صدای کوبیده شدن در٬ صدای هوهوی طوفان٬ صدای آژیر ماشین‌ها. دیگر حس ِ چند دقیقه پیش را نداشتیم. شرایط جدی شده‌بود. از شدت باد٬ سایبان ِ روی پله‌ها با آهن‌ ِ زیرش از جا کنده‌شده‌بود. آسمان هم تاریک شده‌بود...

با امین داشتیم به سمت درب ورودی می‌دویدیم. به درخت ِ روبه‌رویم نگاه کردم. پنداری داشت از جا کنده می‌شد. شاخه‌هایش٬ دست و پا می‌زدند و قدش٬ خم شده‌بود. صبر کردم. ایستادم. می‌خواستم باز هم نگاهش کنم. می‌خواستم ببینم کی می‌شکند. کی تسلیم می‌شود...

نمی‌شد. تسلیم نمی‌شد. خم می‌شد و دست و پا می‌زد و برمی‌گشت. باد دیگری می‌آمد و باز قامتش می‌خمید. به محیط اطرافم بیشتر نگاه کردم. درخت دیگری٬ شاخه‌ی بزرگش شکست و با سرعت زیادی به نقطه‌ی دیگری پرت شد. پلاستیک‌ها و برگ‌های درختان در هوا معلق بودند. هوا تیره و تار بود و تا چند متری‌ات بیشتر دیده نمی‌شد. اما٬ درخت ِ روبه‌رویم٬ همچنان ایستاده‌بود.

...نمی‌دانم. شاید هم بخاطر ِ این گرد و غبار بود. اما چشمانم بدجوری می‌سوخت.

 

 

....................................

تو بلدی چه کار کنی. "خدایی" را خوب بلدی. همه‌چیز را به‌هم می‌ریزی. زمین و زمان را. بعد دور می‌ایستی و نگاه‌می‌کنی. می‌بینی کدام درخت می‌ایستد. می‌بینی کدام لانه‌ی کبوتر٬ محکم‌تر ساخته‌شده‌است. می‌بینی کدام دل مضطر می‌گردد از این نابسامانی. بعد اوضاع را خوب می‌کنی. خوب‌تر و تمیزتر از قبل. بعدتر٬ وقتی همه‌چیز آرام‌شد٬ نشان می‌دهی که کدام درخت٬ سرجایش باقی‌مانده و کدام لانه٬ هنوز گرم ِ حضور ِ پرندگانش هست! تو اصلا اوضاع را به‌هم نریخته‌بودی! مگر می‌شود اوضاع را به‌هم بریزی؟! خدای دانه‌های انار؟!

تو "خدایی" را خوب بلدی. ریشه‌های مرا هم محکم کن. که با هر طوفانی نشکنم...

 


۶ نظر
آسمان دریا

بیا و بشکن این کاسه کوزه را

 

 

 

یا غیور

یعنی غیرتی می‌شوی

وقتی می‌بینی به فرد دیگری دل می‌بندم...

 

و من چقدر باید بروم

چقدر باید سنگ‌ها را از سختی ِ سرم بشکنم

چقدر باید به در ِ بسته بخورم

تا بفهمم

فقط تویی و جز تو هیچ‌کس نیست!

فقط تو می‌مانی و هیچ‌کس ماندنی نیست!

چقدر؟!

 

 

نیاید آن روز که زیر ِ تلی از خاک

تنهای تنها٬‌

وقتی همه‌ی مدعیان به سوی زندگی‌شان برمی‌گردند٬

وقتی هرآن‌کس و هرآن‌چیزی که به آن دل بسته‌بودم٬ نیست و نابود می‌شود٬

وقتی همه‌ی دنیایم می‌شود پارچه‌ای نمناک و سفید٬

وقتی بدنم بی‌قدرت‌ترین حالت خود را تجربه می‌کند٬

-بدنی که حالا دیگر موجودات ِ ریز هم به آن رحمی نمی‌کنند-

آن‌وقت حسرت بخورم که آه...

کاش در ِ دل را به این آسانی باز نمی‌گذاشتم!

 

 

...............................................

گرَم نگاه نکنی٬

کی توان پرواز؟

 

 

۶ نظر
آسمان دریا

مسافر

 

 

در فقه می‌گویند

هروقت دیواره‌های شهر از دید تو پنهان شد، باید نماز را شکسته بخوانی.

هروقت صدای موذن را نشنیدی٬ آن وقت مسافری!

مسافر!

 

مسافر٬ بار و بُنه دارد.

مسافر٬ به شهر خودش پشت کرده است.

تویی که در شهر خودت متوقف شده‌ای٬ اسمت مسافر نیست.

شاید بشود گفت

هروقت پشت کردی به هرچه تو را مشغول کرده و از حقیقت بازداشته‌است٬

هروقت دیواره‌های شهر ِ تعلقاتت را ندیدی٬

هروقت دل‌بریدی٬

آن‌وقت مسافری.

مسافری که مقصدش هم زیاد دور نیست...!

 

 

 

.................................

ما هنوز راه نیفتاده‌ایم

 

۸ نظر
آسمان دریا

گر نکته‌دان عشقی٬ بشنو تو این حکایت

 

 

تیم احیا دست به کار شده بود. جوان ِ زیر دستشان حالا جانی در بدن نداشت. از پشت ِ شیشه‌ی اتاق٬ پدر و مادرش نظاره‌گر جنب و جوش ِ تیم پزشکان بودند. دل توی دل‌شان نبود. تن و بدنشان می‌لرزید. چشمانشان سرخ بود. از اشک یا از خسته‌گی‌اش را پرستاران به‌تر می‌دانستند. هرچه بود٬ سخت‌ترین لحظات زندگی‌شان را سپری می‌کردند. شاید تمام ِ قاب‌های زندگی‌ ِ پسرشان را در گذر زمان می‌دیدند. شاید شب‌بیداری‌ها و خوشی‌ها و ناخوشی‌های زندگی ِ کم‌زمان ِ فرزندشان را مرور می‌کردند. حالا این شیشه‌ی سرتاسری ِ اتاق عمل٬ نمودار ِ شکسته‌شدن ِ شیشه‌ی عمر ِ پسرشان شده‌بود.

تیم پزشکی٬ طبق معمول٬ وقتی کار را تمام شده پنداشته‌بود٬ چند باری هم تصنعی احیا کرده‌بود تا خیال پدر و مادر٬ از بابت زحمتشان راحت شود. حالا تنها امیدشان که مانیتور ِ علائم حیاتی بود٬ خط صافی را نشان می‌داد. صاف ترین خط دنیا. حالا دستگاه‌ها در حال قطع شدن بودند... در را برای پدر و مادر باز کردند تا وارد اتاق شوند. تیم پزشکی نمی‌دانست چرا. اما می‌خواست واکنش این‌دو را ببیند. صدایی از کسی درنمی‌آمد. پرستاران چشمانشان پر شده‌بود.

مادر٬ دست فرزندش را گرفته‌بود و بوسه می‌زد. پدر٬ خم‌ترین ِ قامت‌ خود را تجربه می‌کرد. مادر٬ با پسرش حرف می‌زد... رفتی؟ چه زود رفتی... بعد از تو چی‌کار دارم توی این دنیا... پسرم...... پدر٬ جملات مادر را با هق هق‌اش همراهی می‌کرد. زندگی‌اش٬ حاصل ِ عمرش٬ عزیز ِ‌دلش دیگر کنارشان نبود. حالا همه٬ سرهایشان را پایین انداخته‌بودند. حالا همه چشمانشان پر از اشک شده‌بود. پزشکان٬ کمتر شده‌بود چنین فضایی را تجربه کنند.۱

 

 

روضه‌ام گرفته‌بود.

نمی‌شد سخت‌ترین وداع ِ عالم را یادم نیاید.

نمی‌شد یادم نیاید که یک پدری هم بود٬

که وقتی به بالای بدن ِ‌ پسرش رسیده‌بود٬

صورت گذاشته بود روی صورت ِ بی‌جان ِ پسرش 

و گفته بود: علی الدّنیا بعدَک العفا.  (بعدِ تو خاک بر سرِ دنیا) 

همان پسری که از همه‌ی پسرهای دنیا، شبیه‌تر بود به پیام‌برِ خدا...

بالاتر نوشته‌ام به بالای "بدن" ِ پسرش رسیده‌بود. درست نوشته‌ام؟


 

 

 

 

..........................................

۱: نقلی بود از یکی از بستگان٬ که به تحریر درآمد.

 

۳ نظر
آسمان دریا

دو واره آسمانه دیل پورابو

 

 

چشمم ثابت مانده‌است بر روی برگه‌ها. پُرشان نمی‌کنم حتما. نمی‌شناسم‌شان. اگر هم می‌شناختم٬ رغبتی برای انتخابشان نبود. کسی هم نیست در این همکف ِ همیشه خلوت. فقط مسعود٬ پشت میز ِ انتخابات ِ دفتر فرهنگی٬ مثل همیشه به موبایلش ور می‌رود. لابد دارد شعری پیدا می‌کند که برایم بخواند. چند نفری نزدیک می‌شوند. سرم را بالا نمی‌آورم. می‌فهمم دارند زیر چشمی نگاهم می‌کنند. یکی‌شان سلامم می‌کند. پاسخ می‌دهم. می‌گوید خوبی؟ چه خبر؟ چشمم دوباره برمی‌گردد روی برگه‌ها. چه بگویم که دروغ نشود. مسعود نجاتم می‌دهد...

سید پیداش کردم! گوش کن ببین چی گفته:

فصل بهار آمد و رنگ بهار نیست
اردی‌جهنم است زمانی که یار نیست


چند بار تکرارش می‌کنم. مسعود از استقبالم متعجب می‌شود. معمولا بعد از شعر‌هایی که می‌خوانَد٬ تیکه‌ای می‌اندازم٬ خنده‌ای به راه می‌کنم... اما این‌بار فرق می‌کرد. شعر٬ همان بود که باید خوانده می‌شد. از تکرارش سیر نمی‌شوم. نمی‌فهمم آن چند نفر کی رفته‌اند. حتا یادم نمی‌آید جواب خداحافظی‌شان را دادم یا نه. علی وارد دانشکده می‌شود. دلم شاد می‌شود. چهره‌ام باز می‌شود. می‌خواهم احساسم را با او به اشتراک بگذارم. نمی‌شود. می‌گویم ماه رجبه... یاد منم باش... مثل همیشه لبخند می‌زند.

در مسیر مسجد٬ به بهاری نگاه می‌کنم که اسمش بهار است. به رز های راست‌قامتی نگاه می‌کنم که قد و بالایشان را مدیون ِ پدرانه‌های باغبان‌های عاشق ِ‌ دانشگاه‌اند. به درخت‌ها و بوته‌هایی نگاه می‌کنم که مامن ِ گنجشک‌ها و پروانه‌ها شده‌اند. به اردی‌بهشتی نگاه می‌کنم که هرچند جلوه‌ای از حق تعالی‌ست... اما من شعری را جرعه جرعه نوشیده‌ام که مدام می‌گویدم:

یک چیزی کم است...

 

 

 

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

ماه٬ ماه ِ‌من است...

 

 

صدای آمدنت٬ همه جای شهر پیچیده...

نوای "یا من ارجوه لکل خیر" بار دیگر طنین انداز شده...

گوشی‌ها هم به صدا درآمده‌اند و آمدنِ تو را نوید می‌دهند!

استاد می‌گفت این ماه -در عین بزرگی- مقدمه‌ایست برای شعبان و رمضان.

دلمان شور می‌زند. همه‌ی مفاتیح را بالا و پایین می‌کنیم که یادمان بیاید بعد از نماز‌هایمان چه بگوییم... در طول ماه چه بکنیم... باز یادمان بیاید خدا در توصیف این ماه عزیز چه فرموده و چطور بر بندگانش در رحمت را گشوده! یادمان بیاید که از شب تا سحر به بندگانش می‌گوید: "من هم‌نشین آنم که هم‌نشینم باشد... من مطیع آنم که اطاعتم کند... غفورم برای آنکه استغار کند... ماه٬ ماه ِ‌من است..." 

 

 

 

.......................................... 

و مگر نه آنکه همه‌چیز -حتی ماه‌ها- برای خود اوست؟!

واضح‌تر از این می‌شود گفت؟!

نمی‌شنوید که می‌گوید "بیایید! منتظرتانم..."  ؟!!

 


۰ نظر
آسمان دریا

پرکاهی

 

 

سعی نابرده در این ره به جایی نرسی

مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر...

 

اصلا از همان اولش هم شما با بقیه فرق می‌کردید! طرز برخوردهایتان٬ سخت‌گیری‌هایتان٬ صحبت‌های عمومی و خصوصی‌تان... شاید باید زمانی می‌گذشت تا بلندای نگاهتان را بیابیم. باید زمانی می‌گذشت تا بفهمیم هرچه می‌گویید٬ هرچه انجام می‌دهید٬ هر اخم و هر لبخندی که می‌زنید٬ به صلاحمان است و شما مثل همیشه٬ دل ِ نگران اما بزرگتان را میان این اخم‌ها و لبخندها پنهان می‌کردید...!

با "الناس ثلاثه..." هایتان رشد کردیم و چه شیرین بود تصور "متعلم علی سبیل نجاه..." در مکتب معلمی چون شما! با "الهی عظم البلاء..." هایتان پر می‌گشودیم در صحن امام رئوف‌(ع) و چه شیرین بود شهد زیارت‌هایی که شما یادمان داده بودید...

حالا سا‌ل‌ها گذشته است از آن روزها... اما نمی‌شود زیارتی برویم٬ دعایی بخوانیم و یاد شما نباشیم. سال‌ها گذشته است از آن روزها... اما مفتخریم به اینکه محبت شما در دل و جانمان روز به روز افزون گشته و از یادتان نمی‌کاهیم...


صمیمانه ترین و خالصانه ترین تبریک ما را بپذیرید!

پیشاپیش روزتان مبارک معلم همیشگی‌مان۱!

 

 

 

...................................

۱: جناب آقای جواهری

 


۳ نظر
آسمان دریا

بی عنوان

 

 

آن روز هم ابراهیم٬

بت‌ها را به دور از چشم همه٬

شکست.

الا بت ِ بزرگ...

تبر را گذاشت روی دوشش.

 

 

کاش آن روز٬

آن بت ِ بزرگ را هم می‌شکستی.

تبر٬

روی دوشم٬

بد سنگینی می‌کند...

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

حبل

 

 

ظهرش که اون‌طوری سپری شده‌بود. پر از خوشی و صفا. امام‌زاده ابراهیم و کوه و طبیعت و دیزی و... برکت هم اگه خودش بخواد٬ توی لحظه‌هامون جاری می‌شه. خنده‌ت هم با برکت می‌شه. نفس که می‌زنی. راه که می‌ری. فقط کافیه خودش بخواد. فقط کافیه یه نگاهی به شما چنتا داشته باشه. نخ کجا و حبل ِ‌ناگسستنی‌ کجا؟!

...عصرش هم که اون‌طوری سپری شده‌بود. بعد از مدت‌ها تنی به آب بزنی و هم‌نفس بشی با دوتا از معلم‌های خوب و دوست‌داشتنی دوران دبیرستان.

مونده‌بود شب. پیامکش رو که خوندم٬ خنده‌ام گرفته‌بود! فقط نوشته بود کجایی که بیام دنبالت؟! بهش گفتم ترافیکه و شاید دیر بشه. گفت: راه افتادم! هرچی خستگی بود از تنم بیرون رفت...

کهف‌الشهدا٬ یک زیارت شیرین٬ تهران زیر پایت٬ ۲ تا چایی گرم٬ چنتا شیرینی و خرما٬ باد خنکی که اردی‌بهشت٬ بهشتی‌ش کرده‌بود؛ و من و تو که روی گونی‌های سنگر نشسته‌بودیم و از زمین و زمان می‌گفتیم! از تشکل‌ها و دغدغه‌هامون بگیر تا زندگی و قرار برای جمعه‌صبح‌ها و ... آخرش هم هدیه‌ای که حسن ختام ِ روز ِ با برکتم باشه... تابلویی که خودت ساخته باشی٬ هنرمندانه و بی‌بدیل٬ مزین به همان شعر‌ها و نوحه‌هایی که در رثای بانوی سه ساله با هم می‌خواندیم... نخ کجا و حبل ِ‌ناگسستنی‌ کجا؟!

 

 

........................................

این تویی که اگر بخواهی٬ رابطه‌هایی که در سستی به نخ می‌ماند را به حبل ِ ناگسستنی تبدیل می‌کنی.

و این تویی که این حبل را نگه می‌داری... باز محکم‌ترش می‌کنی... باز محکم‌ترش می‌کنی...

آنقدری که دیگر حبلی هم میان من و هم‌نفس‌هایم نباشد...

 


۰ نظر
آسمان دریا

امروز همه تویی و فردا همه تو

 

 

"طبقه‌ی همکف..."

رسم٬ آن است که گر ز غیر او پُرسی٬ چنان می‌نماید رخسارش را٬ که ماننده‌ی دورافتاده‌ای حزین که راه را تازه‌می‌یابد٬ شیرفهم می‌شوی که تا به حال کجا بوده‌ای و کجا رفته‌ای و کجا مانده‌ای...

"طبقه‌ی اول..."

لرزیدن صدا٬ خشک شدن گلو٬ لابد عوض شدن چهره٬ نهایتی از ترس و نداستن آخر ماجرا...

"طبقه‌ی سوم..."

کی گذر کردم از طبقه‌ی دوم؟! از استیصال ِ این دستان٬ می‌فهمم که داستان٬ آنقدری جدی هست که قوه‌ی عاقله٬ فرمانی برای انگشتانم صادر نمی‌کند. و این انگشتان٬ ماند‌ه‌اند برای انتخاب ِ خروج از این بالابر ِ وهم‌انگیز٬ و یا ماندن‌و...

"طبقه‌ی چهارم..."

در خفایای ذهن٬ نوری می‌درخشد. نگاهش می‌کنم. تلالو ای از امید. جلوه‌ای از لا تقنطوا. حالا زمان می‌ایستد و همه‌چیز واگذار می‌شود به او. حالا "رسم"٬ خود را می‌نمایاند و در این بالابر٬ می‌رقصد و بر لبانم می‌نشیند...

یا ارحم الراحمین... یا مونسی عند وحشتی... اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا... الهی و ربی٬ من لی غیرک...

"طبقه‌ی پنجم..."

...

 

 

طبقه‌ی پنجم...٬ طبقه‌ی چهارم...٬ طبقه‌ی سوم...٬ طبقه‌ی دوم...٬ طبقه‌ی اول...٬ طبقه‌ی همکف...

گفته‌بود۱: "بارها گفته‌ام و بار دگر گویم: کیسکه بداند خدا هم‌نشین اوست احتیاج به هیچ وعظی ندارد..."

دارم فکر می‌کنم به این نعمت عظیم. همینکه اجازه داریم بدانیم که او هم‌نشین ماست! نمی‌دانم چه چیزی در دنیا لذت‌بخش‌تر از این می‌تواند باشد. که هم‌نشینی داری که هیچ‌وقت تنهایت نمی‌گذارد. هیچ‌وقت بدت را نمی‌خواهد. هیچ‌وقت از یادت نمی‌کاهد. حتا اگر تو یادش نباشی... حتاتر اگر تو به او پشت کنی...

 

 

 

.......................................

۱: حضرت آیت الله بهجت

+: اینجا دفترچه خاطراتم نیست. لابد تا الان می‌دانید. اما اینها شرح حال امروزم بود. نوشتم٬ تا بار دیگر متذکر شویم. تا بار دیگر یادمان بیاید در این چرخش دوران٬ چقدر به یادش هستیم و چقدر نیستیم... چقدر یادمان می‌ماند که چنین هم‌نشینی داریم...

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

مانند همین لاله‌ها و گلیسیرین‌ها و یاس‌ها...

 

 

چه می‌جویی از این جهان. به پندار ِ سرای ماندن آمده‌ای و کیست آنکه نیک نداند جای ماندن نیست. ماندن‌ات هرچه آسان‌تر باشد٬ رفتن‌ات سخت‌تر می‌گردد. چند بهار ِ عمر ِ گران را گذرانده‌ای؟! هنوز هم در مخیله‌ات این عروج و سقوط ِ طبیعت را نمی‌آوری؟! چندها بهار باید بگذرد تا تو٬ فرزند آدم٬ متذکر شوی که لابد حکمتی در این بهار و خزان هست که تو آن را نادیده می‌گیری؟! بنگر به همین لاله‌هایی که ماه‌ها سر در گریبان ِ خاک فرو می‌برند و هنگامه‌ی بهار که می‌رسد٬ قامت راست می‌کنند و دل‌های عاشقان را جلا می‌بخشند. به ظرافت و رنگ‌بندی‌شان بنگر که دست ِ هیچ بنی‌بشری را یارای ساختنش نیست. چندها بار عطر یاس به مشامت خورده است؟ چندها بار از کنار گلیسیرین‌ها گذر کرده‌ای؟! تا به حال جرعه جرعه قامت سرو را سر کشیده‌ای؟ هیچ شده‌است دراز به دراز٬ به زیر ِ بید مجنون٬ دمی بیاسایی و نسیمی بوزد و شاخه‌های عاشقش تکان بخورند و صدایش را به جان بخری؟!

اصلا تا به حال٬ عاشق شده‌ای؟!

 

 

...................................

جانا! آهسته‌تر قدم بزن! بیشتر تامل کن! چندی بیش اینجا نیستیم... مانند همین لاله‌ها و گلیسیرین‌ها و یاس‌ها...

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

ما را ببخش

 

 

 

 

عادت کرده‌ایم به روزهای بی‌تو.

انگار نه انگار.

 

 

 

 

 

۲ نظر
آسمان دریا

سعادت آباد

 

 

بوی شب‌بو ها و لاله‌ها کل فضا را گرفته‌است. دقیق‌تر که بشوی٬ بوی یاس را هم می‌شود شنید! دارم فکر می‌کنم می‌شد نور ِ اینجا بیشتر هم باشد. اما نظرم زود عوض می‌شود. همین نور اندک کافیست! صدای مناجات ِ بعد از نماز در فضای امام‌زاده پیچیده‌است. در این فضا٬ نسیم ِ بهاری٬ کارش را خوب بلد است! هم عطر ِ گل‌های روی قبور را جابه‌جا می‌کند٬ هم صورت ِ ما مردگان را نوازش! پیرمردی دنیادیده٬ اسکناسی کف ِ دست ِ متولی ِ امام‌زاده مرحمت می‌کند و خوش و بشی. کمی آن‌طرف‌تر چند خانم با بچه‌هایشان به زیارت آمده‌اند. بچه‌ها مدام این‌طرف و آن‌طرف می‌دوند و فضا را خواستنی‌تر می‌کنند. خانم‌ها کنار ِ قبر ِ‌شهیدی می‌ایستند و فاتحه‌ای و سکوتی... اینجا جایی‌ست که نمی‌گذارد ذهنت جای دیگری باشد.  فقط اینجایی...

 

 

دنیایم همین است.

دمی آسودن کنار شما.

 

 

..........................................

امام‌زاده علی اکبر٬ چیذر٬ مزار مطهر شهدا

 

 

۲ نظر
آسمان دریا

حکایت عشق

 

 

إنَّ اللّهَ تَبارَکَ وَ تَعالی إذا أحَبَّ عَبدا غَتَّهُ بالبَلاءِ غَتّا...

خداوند تبارک و تعالی چون بنده‌ای را دوست بدارد٬ در بلا و مصیبتش غرقه‌اش می‌سازد...

الإمام الباقر علیه السّلام

 

 

................................

چقدر حسینش را دوست می‌داشت...

 

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

انفروا فی سبیل الله

 

 

دعایی کنید برای این پاها. میخواهند سبب خیر شوند. میخواهند ببرند مرا به نقطه‌ای دور تر از روزمرگی‌ها. می‌خواهند آقایی کنند و این ریشه‌ها را بسوزانند. باشد که هجرت٬ مقدمه‌ای باشد برای فصل وصال. باشد که وصال٬ تتمه‌ای باشد برای این تن ِ فربه و کرم‌پرور. تنی که نکرد کاری جز برای نفسش. باشد که هجرت٬ تیغ ِ برنده‌ای باشد برای این ریشه‌ها. ریشه‌هایی که از چند صباحی پیش٬ هفت قرآن به‌میان٬ گوش شیطان کر٬ سست‌تر گشته‌اند به لطف ِ نگاه ِ چند زنده‌ی آسمانی ِ غایب از چشمان ِ زمینی‌. دعایی کنید برای این پاها...

 

 

مدتی نخواهم بود.

گفتم که با سرزدن‌هایتان شرمنده‌ نشوم.

یا علی.

 

.......................................

ترجمه‌ی دلی ِ عنوان: راه بیفتید توی راه خدا! بدوید... ریشه‌هایتان را بکنید و راه بیفتید...

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

خط خطی

 

 

داری فاصله‌ی بین ِ دانشکده تا مسجد را قدم می‌زنی. کوله‌ای به دوش نداری و وسایلت را در کمدت گذاشته‌ای. حس خوبی‌ست. ناگهان جلوی رویت سبز می‌شود و آنقدر غیرمنتظره‌ هست که حالت چهره‌ی هردویتان٬ عوض شود! خوشحال می‌شوی. اما این خوشحالی دوامی ندارد. زیرا از دستانش چیزی را روی زمین می‌اندازد که انتظار دیدنش را نداشتی. پایش را هم محکم میگذارد رویش تا تو بفهمی چقدر هول شده‌است. از هول شدن او٬ تو هم هول می‌شوی و سر صحبت باز نمی‌شود. کمی سعی می‌کنی خودت را با عجله نشان دهی. او٬ که حالا اینقدر جلویت هول شده‌است٬ سعی می‌کند با درآوردن سیگاری دیگر از درون کیفش٬ خودش را عادی نشان دهد. خودش می‌داند که کار مسخره‌ایست. اما جلوی تو سیگارش را روشن می‌کند و دودش را قر می‌دهد. فضا کاملا سنگین شده‌است و به جمله‌ای بسنده می‌کنی: "برای سلامتی‌ت ضرر داره. نکش." بعد هم سریع ترین خداحافظی دنیا و رفتن به سوی مسجد. توی راه ِ مسجد٬ سرشار از تعجب٬ به یادت می‌آوری که او٬ از فعالان دفتر فرهنگی بود و مسئول مسافرت مشهد.

 

توی راه ِ مسجد٬ بعد از شکر پروردگارت٬ برای هزارمین بار به خودت متذکر می‌شوی که نقص او در ظاهر است و نقص تو در باطن...

پس تمام خطوط بالا را خط می‌زنی...

 

 

۱ نظر
آسمان دریا