یه مرد هایی هستند توی این دیار٬ که آدم دلگرمه به بودنشون. گویی خیالش راحته از وجودشون. یه مرد هایی هستند٬ که میشن چشم و چراغ مردم. گویی آدم به دلخوشی وجود اونهاست که شب٬ سر به بالین میذاره. یه مرد هایی هستند٬ که وقتی میشینی پای صحبتهای شیرینشون٬ گویی روح و روانت زلال میشه و سیراب.
یه مردهایی هستند٬ که نمیشه غیر از آقا٬ پیشوندی برای اسمشون بیاری! که خدا هم آنان را که عاشق است٬ نامی نمیآورد! اونجا که در سوره یس فرمود: وَ جَاءَ مِن أَقصَا المَدینَةِ رَجُل یَسعَی قالَ یا قَوم اتّبعُوا المُرسَلین٬ یعنی از دور٬ مردی دوان دوان آمد و گفت مردم! ایمان بیاورید!
اسمش رو میدونیم چیست؟! نه! مرد اند دیگر! آقا مجتبی تهرانی رو همه صدا میکردند آقا مجتبی! حتی در پیام تسلیت هاشون. حتی در پوستر هاشون.
. . .
شب ۲۳ ام ماه رمضان٬ آخرین شب قدر تمام شده بود. با رفقا از مسجد جامع بازار برمیگشتیم و دربارهی صحبتها و روضهی عجیب آقا مجتبی صحبت میکردیم. داخل اتوبوس که نشستیم٬ همهمون ته دلمون نگران بودیم. آخه صحبتهای آقا مجتبی هر سال رنگ و بوی ثابتی داشت. اما امسال قضیه فرق میکرد. تاحالا آقا مجتبی اینجوری روضه نخونده بود. مرجعیت به کنار... اجتهاد به کنار... اخلاق به کنار... عرفان به کنار... ۴۰ سال پیش نوحهای شنیدم که هنوز جگرم رو سوزونده... داخل اتوبوس که نشستیم٬ همهمون ته دلمون نگران بودیم. سعی میکردیم فکرمون رو از اونچیزی که میترسیدیم اتفاق بیفته دور کنیم...
. . .
با امیرحسین و مصطفا از مسجد جامع بازار برمیگشتیم. تنها صدایی که شنیده میشد٬ صدای قدمهای سست و لرزان ما بود. هیچکس حرفی نمیزد. هنوز مات بودیم. ماتِ پیکر آقا مجتبی در حیاط مسجد جامع بازار...
از راهروهای تنگ و تاریک بازار رد میشدیم و توی گوشم مدام صدایی از دور دست میآمد. صدای واسمع دعایی اذا دعوتک گفتنهای اون مرد در شبهای قدر. صدای روضههای دلنشین و پرسوز اون مرد. صدای خدایا ما بد کردیم هایی که نه برای خودش٬ که در حقیقت برای ما میگفت!
از کنار مغازههای بستهی بازار رد میشدیم و تصویر وداع از پیکر آقا مجتبی از خاطرم بیرون نمیرفت. شب قبلش خبر دار شده بودیم که پیکر آقا رو ساعت ۴ صبح در حیاط مسجد جامع غسل میدن. خبر٬ خیلی خصوصی بود و اجازهی نشرش را هم نداشتیم. صبح٬ در حیاط مسجد جامع٬ کسی حال خودش را نمیدانست. شاگردان و مریدان آقا٬ نه برای رفتن ایشان. که برای خودشان اشک میریختند. آقا مجتبی که یقینا جایش خوب است! گویی به آرزویش رسیده اصلا...شب اربعین...همونی که میخواست!
. . .
حرم شلوغ بود. خیلی شلوغ تر از حالت عادی. این رو از مردم شهرری میشد فهمید. که با خودشون میگفتند چه خبر است حرم امروز؟! کنار ضریح حضرت عبدالعظیم شلوغتر از همه جا. فرشی رو پهن کردند روی خاک ِ تازه ریخته شده بر پیکر ِ آقا مجتبی. پیکری که صبح٬ در مدرسه عالی شهید مطهری٬ با شکوه و عظمت بر آن نماز خوانده شده بود و با حضور بینظیر مردم تشییع شده بود! اتفاقی که همیشه از رخ دادنش واهمه داشتیم جلوی چشمانمون بود. اتفاقی که شب قدر فکرش را نمیکردیم به این زودی رخ بده. اما چه باید کرد که آقا مجتبی عجله داشت! چه باید کرد که وقتی ما بالای پیکرش در حرم شاه عبدالعظیم بودیم٬ او راهی ِ کربلا بود! چه باید کرد که روز اربعین٬ شب جمعه٬ آقا مجتبی جایی جز کربلا نباید باشد!
. . .
خاک ِ پای کسی بودن رو چه به توصیف او؟! چطور میتونیم توصیف کنیم عزیزمون رو؟! که مشهور بود به کتوم بودن. مشهور بود به تواضع. این باب از حکایت رو بذاریم برای خدا. که اگر کفر نبود٬ میگفتم خدا هم گاهی در توصیف بعضی از مردانش میماند!
حالا ما مونده ایم و حسرتی جان سوز. ما مونده ایم و اینکه دهه اول محرم٬ اون وقتهایی که دلمون میگیره و کسی جز آقا مجتبی نمیخواهیم٬ کجا بریم. ما مونده ایم و فقدان نعمتی که خوش بودیم به وجودش. ما مونده ایم و اینکه شبهای قدر کجا بریم...
...................................................
"سلوک عاشورایی" نام اثری است چند جلدی از بیانات آقا مجتبی تهرانی. یادگاری موندگار که با خوندنش٬ فرمایشات و منبر های ایشون توی دلمون زنده میشه...