تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

... نَشکُو إلَیکَ فَقدَ نَبینا وَغَیبَةَ وَلینا ...

 

 

 

چقدر تنهاییم ما...

 

 

 

۲ نظر
آسمان دریا

... نَشکُو إلَیکَ فَقدَ نَبینا وَغَیبَةَ وَلینا ...

 

 

 

چقدر تنهاییم ما...

 

 

 

۲ نظر
آسمان دریا

به اسم سیاست٬ به کام نفس

 

 

یادم نمی‌آد توی وبلاگ پست سیاسی گذاشته باشم. این پست رو هم سیاسی نمی‌دونم. چه بسا توی عرصه‌های مختلف زندگی کاربرد داشته باشه. ولی توی قالب سیاسی -با توجه به شرایط کنونی- عرض میکنم.

 

راست میگه محسن. یه عده هستند٬ انتخابشون رو قبلا کرده اند٬ حالا برای انتخابشون دنبال معیارهای خوب می‌گردند. یه عده‌ی دیگری هم هستند٬ که با توجه به معیارهاشون انتخاب می‌کنند. بنظرم گروه دوم ارزش بیشتری داشته باشند. حتی اگر نسبت به گزینه‌ات شناخت قبلی داشته باشی٬ این خیلی قشنگه که بدون توجه به او٬ معیارهات رو بریزی وسط و بازنگری کنی توی انتخاب او! ...دارم سخت می‌گم.

الان موقع انتخاباته. به کرات دیدم توی دوست و فامیل و آشنا٬ که نظر ِ فردی از قبل٬ به یکی از این ۸ نفر بوده٬ و با توجه به مستندات و حرفها و مناظرات٬ نظرش ثابت مونده و از اشتباهات ِ کاندیدای مورد نظرش یا دفاع کرده٬ یا در مقابلش سکوت کرده. خب این معنیش جز تحجر چیست؟! جز منفعت طلبی چیست؟! یا منفعتی در کاره٬ یا جهل! چقدر خوب می‌شد اگر انتخاب‌گران٬ معیارهاشون رو درنظر می‌گرفتند و با توجه به اونها انتخابشون رو می‌کردند. احساس بدی پیدا می‌کنم وقتی می‌بینم مناظره تمام شده٬ و فردی نگران و ساکت است که کاش کاندیدای موردنظرم این طور مناظره نمی‌کرد. کاش فلان حرف رو نمی‌زد! کاش فلان عقیده رو نمی‌داشت! کاش جلوی کاندیدای دیگر کنف نمی‌شد! خب آقای حق گرا! چرا حمایت می‌کنی از کاندیدایی که بد عمل می‌کند؟!! چرا جاهلانه گریبان می‌دری از انتخاب ِ نسنجیده ات؟!

 

وارد مغازه‌ای می‌شوی٬ از اول قصد داشته‌ای فلان ماست را بخری. حالا یا به دلیل اینکه پدرت کارمند یا صاحب آن برند بوده٬ یا اینکه از قبل دوستش داشته‌ای. می‌خواهی آن را از یخچال برداری٬ صاحب مغازه که پیرمرد خوش برخوردی هم هست٬ می‌گوید: جوان! ماست‌های بهتری هم هست در اینطرف یخچال. و تو حتی نگاه هم به آنها نمی‌کنی! چون می‌خواهی ماست ِ خودت را برداری. ماست را به پیرمرد می‌دهی تا حساب کند. پیرمرد نگاهی به ماست می‌اندازد و میفهمد تاریخش گذشته است. به تو می‌گوید. حالا تو ماست را برمی‌داری؟! که اگر برداری جاهلی...

 

نه فقط در سیاست. که در رفاقت هم همین است. بد نیست بعضی‌ وقتها بنشینیم و تامل کنیم در دوستی‌هایمان. که با فلانی برای چه رفیقم؟! بر طبق چه معیاری؟ چه سود دنیوی یا اخروی دارد برایم؟ در این سنجیدن‌ها٬ رشد است. تعالی است. این دقیق‌شدن‌ها بسیار توصیه شده است...

 

...................................................

لازم به ذکر می‌دونم که به هیچ‌فرد خاصی اشاره نداشتم و موقع نگارش ِ این سیاهه٬ مصداق خاصی رو در ذهن نداشتم. سوء تفاهم نشود لطفا!

 

۲ نظر
آسمان دریا

به اسم سیاست٬ به کام نفس

 

 

یادم نمی‌آد توی وبلاگ پست سیاسی گذاشته باشم. این پست رو هم سیاسی نمی‌دونم. چه بسا توی عرصه‌های مختلف زندگی کاربرد داشته باشه. ولی توی قالب سیاسی -با توجه به شرایط کنونی- عرض میکنم.

 

راست میگه محسن. یه عده هستند٬ انتخابشون رو قبلا کرده اند٬ حالا برای انتخابشون دنبال معیارهای خوب می‌گردند. یه عده‌ی دیگری هم هستند٬ که با توجه به معیارهاشون انتخاب می‌کنند. بنظرم گروه دوم ارزش بیشتری داشته باشند. حتی اگر نسبت به گزینه‌ات شناخت قبلی داشته باشی٬ این خیلی قشنگه که بدون توجه به او٬ معیارهات رو بریزی وسط و بازنگری کنی توی انتخاب او! ...دارم سخت می‌گم.

الان موقع انتخاباته. به کرات دیدم توی دوست و فامیل و آشنا٬ که نظر ِ فردی از قبل٬ به یکی از این ۸ نفر بوده٬ و با توجه به مستندات و حرفها و مناظرات٬ نظرش ثابت مونده و از اشتباهات ِ کاندیدای مورد نظرش یا دفاع کرده٬ یا در مقابلش سکوت کرده. خب این معنیش جز تحجر چیست؟! جز منفعت طلبی چیست؟! یا منفعتی در کاره٬ یا جهل! چقدر خوب می‌شد اگر انتخاب‌گران٬ معیارهاشون رو درنظر می‌گرفتند و با توجه به اونها انتخابشون رو می‌کردند. احساس بدی پیدا می‌کنم وقتی می‌بینم مناظره تمام شده٬ و فردی نگران و ساکت است که کاش کاندیدای موردنظرم این طور مناظره نمی‌کرد. کاش فلان حرف رو نمی‌زد! کاش فلان عقیده رو نمی‌داشت! کاش جلوی کاندیدای دیگر کنف نمی‌شد! خب آقای حق گرا! چرا حمایت می‌کنی از کاندیدایی که بد عمل می‌کند؟!! چرا جاهلانه گریبان می‌دری از انتخاب ِ نسنجیده ات؟!

 

وارد مغازه‌ای می‌شوی٬ از اول قصد داشته‌ای فلان ماست را بخری. حالا یا به دلیل اینکه پدرت کارمند یا صاحب آن برند بوده٬ یا اینکه از قبل دوستش داشته‌ای. می‌خواهی آن را از یخچال برداری٬ صاحب مغازه که پیرمرد خوش برخوردی هم هست٬ می‌گوید: جوان! ماست‌های بهتری هم هست در اینطرف یخچال. و تو حتی نگاه هم به آنها نمی‌کنی! چون می‌خواهی ماست ِ خودت را برداری. ماست را به پیرمرد می‌دهی تا حساب کند. پیرمرد نگاهی به ماست می‌اندازد و میفهمد تاریخش گذشته است. به تو می‌گوید. حالا تو ماست را برمی‌داری؟! که اگر برداری جاهلی...

 

نه فقط در سیاست. که در رفاقت هم همین است. بد نیست بعضی‌ وقتها بنشینیم و تامل کنیم در دوستی‌هایمان. که با فلانی برای چه رفیقم؟! بر طبق چه معیاری؟ چه سود دنیوی یا اخروی دارد برایم؟ در این سنجیدن‌ها٬ رشد است. تعالی است. این دقیق‌شدن‌ها بسیار توصیه شده است...

 

...................................................

لازم به ذکر می‌دونم که به هیچ‌فرد خاصی اشاره نداشتم و موقع نگارش ِ این سیاهه٬ مصداق خاصی رو در ذهن نداشتم. سوء تفاهم نشود لطفا!

 

۲ نظر
آسمان دریا

پرستوی کانال کمیل

 

 

من هم مثل خیلی‌ها این ماجرا رو شنیده بودم.

دلم لرزیده بود همون وقتی که فهمیدم تعدادی از شهدا٬ توی یک کانال٬ در محاصره‌ی عجیب دشمن قرار گرفته بودند و با تشنگی جون دادند. آقامون برامون خونده بود از شعرهای سپهر. از حماسه‌ای که چند نفر ایجاد کردند...

 

عجب کربلائیه

نشون به اون نشونه

عطش نعره می کشه

۵ روزه تشنمونه!...

 

بیسیم‌چی با صدای ضعیفی با ابراهیم همت صحبت می‌کرد و آمار ِ پرواز ِ بچه‌ها رو به حاج همت می‌داد. خواست قطع کنه. حاج همت که کاری از دستش برنمیومد٬ ملتمسانه گفت: قطع نکن... فقط حرف بزن... هرچی می‌خوای بگو... و بیسیم‌چی جملاتی رو گفته بود  که حاج همت به  پهنای صورت  گریسته بود.  جملاتی رو گفته بود که آتش زده بود  بر جان عالم.  گفته بود: سلام ما رو به امام برسانید و بگویید ما حسین‌وار جنگیدیم و تا آخرین قطره خونمون ایستادگی کردیم...

...و بیسیم قطع شده بود.

 

شنیده بودم این ماجرا را. اما از تو چیزی نشنیده بودم. هیچ کجا نقلی از تو نبود. نشنیده بودم که اصلا فردی که کانال را سرپا نگه داشته بود ابراهیم هادی بوده! نشنیده بودم که برای روحیه رزمنده‌ها٬ تو مداحی می‌خواندی. نشنیده بودم که این تو بودی که شهدا را در انتهای کانال٬ روی هم می‌چیدی. بعدا فهمیدم که ۳ نفری که توانسته بودند از کانال فرار کنند٬ با کمک تو بود که جان سالم به در بردند. و تو٬ لحظاتی تنها بوده‌ای در کانال...

 

و شاید حکایتی‌ست غریب این تنها شدن‌ها. من نمی‌توانم به تنهایی ِ معنی‌دار ِ مریم(س) و خدایش فکر نکنم. من نمی‌توانم به تنهایی ِ محمد(ص) قبل از رسالتش فکر نکنم. نمی‌توانم به تنهایی ِ فاطمه٬ مادر امیرالمومنین در موقع وضع حمل فکر نکنم. تنهایی‌های خالصی که با خدا رخ داد...

 

و تو٬ لحظاتی تنها بوده‌ای در کانال... اینکه چه اتفاقی افتاده در آن تنهایی را من نمی‌دانم. نمی‌فهمم هم. اما می‌دانم چرا وقتی آمده بودم کانال کمیل٬ بوی غریبی می‌آمد.

بوی گمنامی... بوی مظلومیت... بوی استقامت...

 

 

...................................

حالا بعد از سالها٬ ما باید این چند بیت را با صدای بلندتری بخوانیم:

 

هر کی می‌خواد خدافظ

هرکی می‌خواد بمونه

باید تموم عالم

این حرفا رو بدونه

 

باید اینو بدونه

گردان هنوز روی پاست

هنوزم که هنوزه

قلب زمین مال ماست...

 


 

۲ نظر
آسمان دریا

پرستوی کانال کمیل

 

 

من هم مثل خیلی‌ها این ماجرا رو شنیده بودم.

دلم لرزیده بود همون وقتی که فهمیدم تعدادی از شهدا٬ توی یک کانال٬ در محاصره‌ی عجیب دشمن قرار گرفته بودند و با تشنگی جون دادند. آقامون برامون خونده بود از شعرهای سپهر. از حماسه‌ای که چند نفر ایجاد کردند...

 

عجب کربلائیه

نشون به اون نشونه

عطش نعره می کشه

۵ روزه تشنمونه!...

 

بیسیم‌چی با صدای ضعیفی با ابراهیم همت صحبت می‌کرد و آمار ِ پرواز ِ بچه‌ها رو به حاج همت می‌داد. خواست قطع کنه. حاج همت که کاری از دستش برنمیومد٬ ملتمسانه گفت: قطع نکن... فقط حرف بزن... هرچی می‌خوای بگو... و بیسیم‌چی جملاتی رو گفته بود  که حاج همت به  پهنای صورت  گریسته بود.  جملاتی رو گفته بود که آتش زده بود  بر جان عالم.  گفته بود: سلام ما رو به امام برسانید و بگویید ما حسین‌وار جنگیدیم و تا آخرین قطره خونمون ایستادگی کردیم...

...و بیسیم قطع شده بود.

 

شنیده بودم این ماجرا را. اما از تو چیزی نشنیده بودم. هیچ کجا نقلی از تو نبود. نشنیده بودم که اصلا فردی که کانال را سرپا نگه داشته بود ابراهیم هادی بوده! نشنیده بودم که برای روحیه رزمنده‌ها٬ تو مداحی می‌خواندی. نشنیده بودم که این تو بودی که شهدا را در انتهای کانال٬ روی هم می‌چیدی. بعدا فهمیدم که ۳ نفری که توانسته بودند از کانال فرار کنند٬ با کمک تو بود که جان سالم به در بردند. و تو٬ لحظاتی تنها بوده‌ای در کانال...

 

و شاید حکایتی‌ست غریب این تنها شدن‌ها. من نمی‌توانم به تنهایی ِ معنی‌دار ِ مریم(س) و خدایش فکر نکنم. من نمی‌توانم به تنهایی ِ محمد(ص) قبل از رسالتش فکر نکنم. نمی‌توانم به تنهایی ِ فاطمه٬ مادر امیرالمومنین در موقع وضع حمل فکر نکنم. تنهایی‌های خالصی که با خدا رخ داد...

 

و تو٬ لحظاتی تنها بوده‌ای در کانال... اینکه چه اتفاقی افتاده در آن تنهایی را من نمی‌دانم. نمی‌فهمم هم. اما می‌دانم چرا وقتی آمده بودم کانال کمیل٬ بوی غریبی می‌آمد.

بوی گمنامی... بوی مظلومیت... بوی استقامت...

 

 

...................................

حالا بعد از سالها٬ ما باید این چند بیت را با صدای بلندتری بخوانیم:

 

هر کی می‌خواد خدافظ

هرکی می‌خواد بمونه

باید تموم عالم

این حرفا رو بدونه

 

باید اینو بدونه

گردان هنوز روی پاست

هنوزم که هنوزه

قلب زمین مال ماست...

 


 

۲ نظر
آسمان دریا

ساده‌ی پیچیده

 

 

کم کم داریم نگران می‌شویم!

آقای ماهی‌فروش همان اوایل گفته بود وقتی پر و بال ماهی ِ آنجل٬ صاف است و با شکوه٬ یعنی حالش خوب است. یعنی مریض نیست. یعنی روبه‌راه است.

آقای ماهی فروش امروز یک ماهی‌ ِ آنجل ِ سفید آورده است. ماهی ِ قدیمی ِ این ماهی‌کده٬ یعنی آنجل ِ سیاه٬ گویی تحمل ِ این آنجل ِ سفید را ندارد! مدام دارد حمله می‌کند. زهر چشم می‌گیرد. فکر کردیم لابد کمی مریض است و حوصله‌ی مهمان ندارد! اما به بال و پرش دقت کردیم. صاف بود و با شکوه. یعنی حالش خوب است لابد. ولی این حرکت‌ها چیست؟!

ولی واقعا این حرکت‌ها چیست؟! طوری به سمتش می‌رود و باهاش دعوا می‌کند که آدم نگران می‌شود. آن‌یکی هم جاخالی می‌دهد و دنبال غذایش می‌رود. و حکایت از سر گرفته می‌شود. آقای ماهی‌فروش به نگرانی ِ من لبخند می‌زند. من که نمی‌دانم بین آن دو چه می‌گذرد. آقای ماهی‌فروش می‌داند. اصلا می‌دانی؟ بنظرم آقای ماهی فروش خیلی زرنگ است...!

 

...سر جنگ ندارد ماهی‌ سیاه. راز و رمزش بماند برای خودشان. به من ِ ناظر و شمای خواننده چه! چه می‌دانیم از رابطه‌ی این دو! در عجبم از خودم که با وجود ِ پر و بال ِ صاف و باشکوه ِ ماهی سیاه٬ مدتیست دارم رصد می‌کنم این‌دو را. خب شاید دارد چیزی می‌گوید ماهی ِ سیاه. شاید دارد پیامی می‌رساند حتی اگر به روشی غلط! شاید این رابطه فی‌الباطن ای هم داشته باشد خب!

 

 

 

 

.............................................

مهرت را از ازل داشته ام.

خودت می‌دانی.

 

 

۵ نظر
آسمان دریا

نفحات رجب

 

 

می‌دانی؛

در این شب٬ تو را خواستن٬ آرزوی چندان بزرگی هم نیست! اینکه می‌گویندش لیله الرغائب٬ ذهن من را می‌برد به بزرگترین خواسته. بهترین درخواست. در دلم دنبالش می‌گردم بسیار. اما هرچه می‌گردم دوباره می‌رسم به تو.

به تو و هرچیزی که به تو ام می‌رساندم.

وقتی از جاده‌ی خاکی ِ کهف الشهدا بالا می‌روم٬ به تو و بندگان خالصت می‌اندیشم. به ابراهیم‌ت و ابراهیم‌هایت. آرزوی چندان بزرگی نیست ابراهیم شدن. برای من چرا. اما برای تو که اینها بزرگ نیست! اصلا هیچ چیز بزرگ نیست! در مقابل تو چه بزرگ است؟!

از این بالا٬ همه چیز کوچک است و می‌شود به خواسته‌های خوب فکر کرد و آنها را خواست. آن پایین خبری نیست... آن پایین همه چیز بزرگ می‌شود یک‌مرتبه! آن‌وقت اینجا کوچک می‌شود! کاش می‌شد همین‌جا ماند. تا هیچ چیز بزرگ نباشد جز آن‌چیزی که باید باشد...

 

آرزوی چندان بزرگی هم نیست او را خواستن...

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

نفحات رجب

 

 

می‌دانی؛

در این شب٬ تو را خواستن٬ آرزوی چندان بزرگی هم نیست! اینکه می‌گویندش لیله الرغائب٬ ذهن من را می‌برد به بزرگترین خواسته. بهترین درخواست. در دلم دنبالش می‌گردم بسیار. اما هرچه می‌گردم دوباره می‌رسم به تو.

به تو و هرچیزی که به تو ام می‌رساندم.

وقتی از جاده‌ی خاکی ِ کهف الشهدا بالا می‌روم٬ به تو و بندگان خالصت می‌اندیشم. به ابراهیم‌ت و ابراهیم‌هایت. آرزوی چندان بزرگی نیست ابراهیم شدن. برای من چرا. اما برای تو که اینها بزرگ نیست! اصلا هیچ چیز بزرگ نیست! در مقابل تو چه بزرگ است؟!

از این بالا٬ همه چیز کوچک است و می‌شود به خواسته‌های خوب فکر کرد و آنها را خواست. آن پایین خبری نیست... آن پایین همه چیز بزرگ می‌شود یک‌مرتبه! آن‌وقت اینجا کوچک می‌شود! کاش می‌شد همین‌جا ماند. تا هیچ چیز بزرگ نباشد جز آن‌چیزی که باید باشد...

 

آرزوی چندان بزرگی هم نیست او را خواستن...

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

وَ زِدنى‏ مِن فَضلِکَ یا کَریم

 

 

قضیه گراسمن رو یادم باشه بخونم... قضیه توسیع به پایه رو هم باید مرور کرد... چنتا مثال از فصل ۱ رو باید حل کنم... فصل ۲ هم چنتا سوال مونده... چقدر وقت کمه برای امتحان فردا... باید زود برم به سمت ماشین...

 

از دانشکده بیرون می‌آیم و ذهنم مشغول است و شاید نگرانم. باد ِ خوشی می‌وزد و عطر ِ گلهای اطراف دانشکده در فضا پخش شده است. دم غروب است. کسی این اطراف نیست. صدای قرآن می‌آید. دلم آرام می‌شود. قدم‌هایم به‌وضوح آرام برداشته می‌شوند. مسیرم هم عوض می‌شود... دلم می‌خواهد در این فضا قدم بزنم. تا مسجد راه بروم. آرام ِ آرام... لبانم به دعا باز می‌شوند...

یا مَن اَرجُوهُ لِکُلِّ خَیْر وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِندَ کُلّ شَر یا مَن یُعطِى الکَثیرَ بِالْقَلیل...

 

می‌دانی مصطفا٬ یاد دم سحر افتادم که گفتی:

خوش به حال اونایی که با خدا اند. کم نیستند. غمگین نیستند. حتی توی روز واقعه هم تنها نیستند.

گریه را به مستی بهانه کردم / شکوه ها ز دست زمانه کردم...

آره برادر. حالشان لابد خیلی خوب است...

 

.............................................

رجبت آمد. کاش همیشه پر از تو باشیم. مطمئن از تو باشیم. کاش همیشه مثل غروب امروز کسی را جز تو نخواهیم و حالمان را کسی جز تو خوب نکند. کاش جز تو کسی را نبینیم و جز تو کسی را نخواهیم...

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

وَ زِدنى‏ مِن فَضلِکَ یا کَریم

 

 

قضیه گراسمن رو یادم باشه بخونم... قضیه توسیع به پایه رو هم باید مرور کرد... چنتا مثال از فصل ۱ رو باید حل کنم... فصل ۲ هم چنتا سوال مونده... چقدر وقت کمه برای امتحان فردا... باید زود برم به سمت ماشین...

 

از دانشکده بیرون می‌آیم و ذهنم مشغول است و شاید نگرانم. باد ِ خوشی می‌وزد و عطر ِ گلهای اطراف دانشکده در فضا پخش شده است. دم غروب است. کسی این اطراف نیست. صدای قرآن می‌آید. دلم آرام می‌شود. قدم‌هایم به‌وضوح آرام برداشته می‌شوند. مسیرم هم عوض می‌شود... دلم می‌خواهد در این فضا قدم بزنم. تا مسجد راه بروم. آرام ِ آرام... لبانم به دعا باز می‌شوند...

یا مَن اَرجُوهُ لِکُلِّ خَیْر وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِندَ کُلّ شَر یا مَن یُعطِى الکَثیرَ بِالْقَلیل...

 

می‌دانی مصطفا٬ یاد دم سحر افتادم که گفتی:

خوش به حال اونایی که با خدا اند. کم نیستند. غمگین نیستند. حتی توی روز واقعه هم تنها نیستند.

گریه را به مستی بهانه کردم / شکوه ها ز دست زمانه کردم...

آره برادر. حالشان لابد خیلی خوب است...

 

.............................................

رجبت آمد. کاش همیشه پر از تو باشیم. مطمئن از تو باشیم. کاش همیشه مثل غروب امروز کسی را جز تو نخواهیم و حالمان را کسی جز تو خوب نکند. کاش جز تو کسی را نبینیم و جز تو کسی را نخواهیم...

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

تا تو نگاه می‌کنی...

 

 

حاجی فریاد می‌زد...

بپر! ۱۰شماره! یالا! حالا برو شنا شکم! ۲۰شماره! برو پرس! ۱۰شماره! حالا بپر! بدو تنبل! حالا شنا شکم...

قطره‌های عرق صورتمان مثل ِ بارون روی تشک ِ زیر ِ پامون می‌ریخت. فشار ِ ورزش زیاد شده بود. خیلی بیشتر از هرچی تاحالا تمرین کرده بودیم. صدای اذان بلند شد...

می‌شود در این شرایط به یاد تو نیفتم؟! ورزش٬ اذان... مرا یاد چه کسی می‌اندازد جز تو ابراهیم؟!

 

مقاومت عراقی‌ها روی تپه‌ای ادامه داشت. فرماندگان جلسه‌ای گذاشتند تا راه حلی پیدا کنند. نزدیک اذان صبح بود. ابراهیم از سنگر خارج شد و ایستاد روبه‌روی عراقی‌ها٬ روی تپه‌ای. شروع کرد به اذان گفتن. صدایش در تمام دشت و کوه می‌پیچید. فرماندگان با فریاد از او می‌خواستند پایین بیاید تا تیر نخورد.صدای شلیک عراقی‌ها خاموش شد. اما تیری به گلوی ابراهیم اصابت کرد و او را عقب بردند. لحظاتی بعد٬ در میان بهت ِ فرماندگان٬ ۲۰ نفر ازعراقی‌ها بادستانی بالاگرفته به سمت نیرو‌های خودی می‌آمدند.بابغضی سرشار از خجالت.که ما نمی‌دانستیم باکه می‌جنگیم. به ما گفته بودند ایرانی ها آتش پرستند! اما صدای شیوا و گیرای موذنتان٬ ما را به خود آورد که ما را چه شده است که با برادرانمان می‌جنگیم؟!

تمامشان توبه کردند و مقابل عراق ایستادند و... همشان شهید شدند!

 

قطره‌های عرق صورتمان مثل ِ بارون روی تشک ِ زیر ِ پامون می‌ریخت. فشار ِ ورزش زیاد شده بود. خیلی بیشتر از هرچی تاحالا تمرین کرده بودیم. صدای اذان بلند شد...

حاجی گفت همه به حالت نرمال. نفس نفس می‌زدیم. صدای اذان می‌آمد.

حاجی گفت: به اذان گوش کنید... دقت کنید... چقدر قشنگه نه؟!

 

قهرمان کشتی بود. والیباش هم حرف نداشت. شده بود چند نفر از اعضای هیئت والیبال تهران یک طرف زمین ایستاده باشند و ابراهیم یک طرف و آنها را تکنفری با اختلاف زیادی ببرد! حالا همین ابراهیم٬ یک روز با بچه‌های کم‌سن ِ محله‌شان٬ با وجود پایی مجروح٬  والیبال بازی می‌کرد. صدای اذان بلند شد. توپ را متوقف کرد. گفت: بچه‌ها بریم مسجد نماز بخونیم؟! بچه‌ها اهل مسجد نبودند... اما شدند!

 

حاجی گفت همه به حالت نرمال. نفس نفس می‌زدیم. صدای اذان می‌آمد.

حاجی گفت: به اذان گوش کنید... دقت کنید... چقدر قشنگه نه؟!

...


خدا را شکر بابت این باران ِ عرق صورتمان که پوششی بود برای بارانی دیگر.

 

 

.........................................................

تا تو نگاه می‌کنی کار من آه کردن است

ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است!

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

تا تو نگاه می‌کنی...

 

 

حاجی فریاد می‌زد...

بپر! ۱۰شماره! یالا! حالا برو شنا شکم! ۲۰شماره! برو پرس! ۱۰شماره! حالا بپر! بدو تنبل! حالا شنا شکم...

قطره‌های عرق صورتمان مثل ِ بارون روی تشک ِ زیر ِ پامون می‌ریخت. فشار ِ ورزش زیاد شده بود. خیلی بیشتر از هرچی تاحالا تمرین کرده بودیم. صدای اذان بلند شد...

می‌شود در این شرایط به یاد تو نیفتم؟! ورزش٬ اذان... مرا یاد چه کسی می‌اندازد جز تو ابراهیم؟!

 

مقاومت عراقی‌ها روی تپه‌ای ادامه داشت. فرماندگان جلسه‌ای گذاشتند تا راه حلی پیدا کنند. نزدیک اذان صبح بود. ابراهیم از سنگر خارج شد و ایستاد روبه‌روی عراقی‌ها٬ روی تپه‌ای. شروع کرد به اذان گفتن. صدایش در تمام دشت و کوه می‌پیچید. فرماندگان با فریاد از او می‌خواستند پایین بیاید تا تیر نخورد.صدای شلیک عراقی‌ها خاموش شد. اما تیری به گلوی ابراهیم اصابت کرد و او را عقب بردند. لحظاتی بعد٬ در میان بهت ِ فرماندگان٬ ۲۰ نفر ازعراقی‌ها بادستانی بالاگرفته به سمت نیرو‌های خودی می‌آمدند.بابغضی سرشار از خجالت.که ما نمی‌دانستیم باکه می‌جنگیم. به ما گفته بودند ایرانی ها آتش پرستند! اما صدای شیوا و گیرای موذنتان٬ ما را به خود آورد که ما را چه شده است که با برادرانمان می‌جنگیم؟!

تمامشان توبه کردند و مقابل عراق ایستادند و... همشان شهید شدند!

 

قطره‌های عرق صورتمان مثل ِ بارون روی تشک ِ زیر ِ پامون می‌ریخت. فشار ِ ورزش زیاد شده بود. خیلی بیشتر از هرچی تاحالا تمرین کرده بودیم. صدای اذان بلند شد...

حاجی گفت همه به حالت نرمال. نفس نفس می‌زدیم. صدای اذان می‌آمد.

حاجی گفت: به اذان گوش کنید... دقت کنید... چقدر قشنگه نه؟!

 

قهرمان کشتی بود. والیبالش هم حرف نداشت. شده بود چند نفر از اعضای هیئت والیبال تهران یک طرف زمین ایستاده باشند و ابراهیم یک طرف و آنها را تکنفری با اختلاف زیادی ببرد! حالا همین ابراهیم٬ یک روز با بچه‌های کم‌سن ِ محله‌شان٬ با وجود پایی مجروح٬  والیبال بازی می‌کرد. صدای اذان بلند شد. توپ را متوقف کرد. گفت: بچه‌ها بریم مسجد نماز بخونیم؟! بچه‌ها اهل مسجد نبودند... اما شدند!

 

حاجی گفت همه به حالت نرمال. نفس نفس می‌زدیم. صدای اذان می‌آمد.

حاجی گفت: به اذان گوش کنید... دقت کنید... چقدر قشنگه نه؟!

...


خدا را شکر بابت این باران ِ عرق صورتمان که پوششی بود برای بارانی دیگر.

 

 

.........................................................

تا تو نگاه می‌کنی کار من آه کردن است

ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است!

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

به نام پدر

 

 

قبل تر٬ همان موقعی که دبستان می‌رفتیم٬ وقتی نام ِ معلم می‌آمد٬ در ذهنمان فردی طلبکار تداعی می‌شد که قرار است تکلیفمان را برای او بنویسیم! یا فردی که در اردو قرار است مواظب ما باشد و گاهی هم بخنداند ما را! یا فردی که به ما حساب و فارسی می‌آموزد! وقتی هم که نیمه‌های خرداد امتحانات تمام می‌شد٬ اگر پایگاه تابستانی بود که هیچ. اگرنه می‌رفتیم و پشت سرمان را هم نگاه نمی‌کردیم!

 

قبل تر٬ همان موقعی که راهنمایی می‌رفتیم٬ وقتی نام ِ معلم می‌آمد٬ احساس خوبی نداشتیم. بگذریم.

 

رسیدیم به شما. بماند ترس و لرزی که از آغاز دبیرستان به یادمان مانده است! آن روزها را نه من٬ که همه‌ی رفقا به یاد دارند. طعم ِ خوش ِ نیاسر ِ کاشان را نمی‌شود کسی به یاد نداشته باشد. همان زمان که در آن سرمای بی‌سابقه مشتی بچه‌ی اول دبیرستانی روبه‌روی شما ایستاده بودند و شما از "ماء" می‌گفتید. از مهریه‌ی مادر (س) می‌گفتید. حال ِ خوشتان را نه من٬ که همه‌ی رفقا به یاد دارند.

راستش را بخواهید اولش که فهمیدیم قرار است شما سال ِ دوم هم معلم راهنمایمان باشید٬ ناراحت شدیم! این ناراحتی برای خودم ادامه داشت تا سفر یزد. نمی‌دانم یادتان هست یا نه٬ اما روزی که شبش قرار بود برویم سفر٬ پایم شکست. دلم هم. چراکه خیلی شوق ِ سفر داشتم. دلم راضی به ماندن نشد و شبش به بچه ها ملحق شدم! چهره‌تان را خوب یادم هست که با لبخندی گفتید: اومدنی شدی حسام؟! از شما چه پنهان٬ برای اولین بار احساس قرابت خاصی با شما کردم!

تا رسیدیم به آنجا که نشسته بودیم کنار ِ در ِ اردوگاه٬ تا مینی‌بوس بیاید برای بازدید از شهر. من٬ عصا بدست٬ با پایی گچ‌گرفته٬ خسته و ناراحت که نمی‌توانم مثل بچه ها راه بروم و از سفر لذت ببرم٬ شما اما با آرامش خاصی نشسته بودید کنارم. با صدای آرامی شروع به صحبت کردید. از گرفتاری‌های این دنیا گفتید... از حب ِ خدا به بندگانش گفتید... از صبر در برابر بلایا گفتید... دانه دانه ناراحتی‌ها و زخم‌هایم را مرهم گذاشتید و من آنجا بود که مهرتان را بر دلم احساس کردم...

دینی گفتن‌تان برایمان معنی پیدا کرد٬ حدیث خواندن‌تان برایمان معنی پیدا کرد٬ "الناس ثلاثه" خواندن‌تان برایمان معنی پیدا کرد. و مگر می‌شود از یادمان برود مشهد‌هایی که با هم می‌رفتیم. نیمه‌شب٬ حافظ به دست٬ از باب‌الرضا می‌گذشتیم و شما زمزمه می‌کردید: الهی عظم البلاء... به هر صحنی می‌رسیدیم٬ فاتحه‌ای و حافظی و... صحن‌گوهرشاد! طعم ِ خوش ِ زیارت امام رضا(ع) با شما را نه من٬ که همه‌ی رفقا به یاد دارند...

 

حالا بعد از گذشت ِ ۴ - ۵ سال از آن دوران٬ با وجود ِ دیدن استادهای مختلف در دانشگاه٬ نام ِ معلم که می‌آید نمی‌شود به یاد شما نیفتیم. نمی‌شود روز معلم شما را نبینیم! حتی اگر هرکداممان گرفتار امتحانات ِ دست و پاگیر ِ‌ دانشگاه باشیم. بعد از سالها باید بنشینیم در اتاق دبیران و با شما چای بنوشیم...

...و نمی‌شود یاد این بیت نیفتیم:

شمع راه دگران گردم و با شعله‌ی خویش    ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم

 

 

......................................................

نمی‌شود ازتان تشکر کرد. حتا نمی‌شود روزتان را تبریک گفت. حتا تر نمی‌شود هدیه‌ای برایتان تهیه کرد. هرچه کنیم نقص است. لبخندتان ما را بس. جناب آقای جواهری!


۵ نظر
آسمان دریا

به نام پدر

 

 

قبل تر٬ همان موقعی که دبستان می‌رفتیم٬ وقتی نام ِ معلم می‌آمد٬ در ذهنمان فردی طلبکار تداعی می‌شد که قرار است تکلیفمان را برای او بنویسیم! یا فردی که در اردو قرار است مواظب ما باشد و گاهی هم بخنداند ما را! یا فردی که به ما حساب و فارسی می‌آموزد! وقتی هم که نیمه‌های خرداد امتحانات تمام می‌شد٬ اگر پایگاه تابستانی بود که هیچ. اگرنه می‌رفتیم و پشت سرمان را هم نگاه نمی‌کردیم!

 

قبل تر٬ همان موقعی که راهنمایی می‌رفتیم٬ وقتی نام ِ معلم می‌آمد٬ احساس خوبی نداشتیم. بگذریم.

 

رسیدیم به شما. بماند ترس و لرزی که از آغاز دبیرستان به یادمان مانده است! آن روزها را نه من٬ که همه‌ی رفقا به یاد دارند. طعم ِ خوش ِ نیاسر ِ کاشان را نمی‌شود کسی به یاد نداشته باشد. همان زمان که در آن سرمای بی‌سابقه مشتی بچه‌ی اول دبیرستانی روبه‌روی شما ایستاده بودند و شما از "ماء" می‌گفتید. از مهریه‌ی مادر (س) می‌گفتید. حال ِ خوشتان را نه من٬ که همه‌ی رفقا به یاد دارند.

راستش را بخواهید اولش که فهمیدیم قرار است شما سال ِ دوم هم معلم راهنمایمان باشید٬ ناراحت شدیم! این ناراحتی برای خودم ادامه داشت تا سفر یزد. نمی‌دانم یادتان هست یا نه٬ اما روزی که شبش قرار بود برویم سفر٬ پایم شکست. دلم هم. چراکه خیلی شوق ِ سفر داشتم. دلم راضی به ماندن نشد و شبش به بچه ها ملحق شدم! چهره‌تان را خوب یادم هست که با لبخندی گفتید: اومدنی شدی حسام؟! از شما چه پنهان٬ برای اولین بار احساس قرابت خاصی با شما کردم!

تا رسیدیم به آنجا که نشسته بودیم کنار ِ در ِ اردوگاه٬ تا مینی‌بوس بیاید برای بازدید از شهر. من٬ عصا بدست٬ با پایی گچ‌گرفته٬ خسته و ناراحت که نمی‌توانم مثل بچه ها راه بروم و از سفر لذت ببرم٬ شما اما با آرامش خاصی نشسته بودید کنارم. با صدای آرامی شروع به صحبت کردید. از گرفتاری‌های این دنیا گفتید... از حب ِ خدا به بندگانش گفتید... از صبر در برابر بلایا گفتید... دانه دانه ناراحتی‌ها و زخم‌هایم را مرهم گذاشتید و من آنجا بود که مهرتان را بر دلم احساس کردم...

دینی گفتن‌تان برایمان معنی پیدا کرد٬ حدیث خواندن‌تان برایمان معنی پیدا کرد٬ "الناس ثلاثه" خواندن‌تان برایمان معنی پیدا کرد. و مگر می‌شود از یادمان برود مشهد‌هایی که با هم می‌رفتیم. نیمه‌شب٬ حافظ به دست٬ از باب‌الرضا می‌گذشتیم و شما زمزمه می‌کردید: الهی عظم البلاء... به هر صحنی می‌رسیدیم٬ فاتحه‌ای و حافظی و... صحن‌گوهرشاد! طعم ِ خوش ِ زیارت امام رضا(ع) با شما را نه من٬ که همه‌ی رفقا به یاد دارند...

 

حالا بعد از گذشت ِ ۴ - ۵ سال از آن دوران٬ با وجود ِ دیدن استادهای مختلف در دانشگاه٬ نام ِ معلم که می‌آید نمی‌شود به یاد شما نیفتیم. نمی‌شود روز معلم شما را نبینیم! حتی اگر هرکداممان گرفتار امتحانات ِ دست و پاگیر ِ‌ دانشگاه باشیم. بعد از سالها باید بنشینیم در اتاق دبیران و با شما چای بنوشیم...

...و نمی‌شود یاد این بیت نیفتیم:

شمع راه دگران گردم و با شعله‌ی خویش    ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم

 

 

......................................................

نمی‌شود ازتان تشکر کرد. حتا نمی‌شود روزتان را تبریک گفت. حتا تر نمی‌شود هدیه‌ای برایتان تهیه کرد. هرچه کنیم نقص است. لبخندتان ما را بس. جناب آقای جواهری!


۵ نظر
آسمان دریا

دعایی مادر

 

 

شما٬

محدثه ای هستید که در رحم مادر٬ با خدیجه (س) سخن می‌گفتید٬ و او را به صبر و شکیبایی در مقابل گفتار ِ ناشایست ِ بدگویان دعوت می‌نمودید و موجبات آرامش او را فراهم می‌نمودید.

 

و من٬

چه می‌فهمم از خلقت شما؟ چه می‌فهمم از همراهی ِ ساره و آسیه و مریم و کلثوم (سلام خدا بر همشان) در وضع حمل خدیجه (س)؟ چه می‌فهمم از خلقت نوری‌تان؟! چه می‌فهمم از نوری که در کل زمین و آسمان منتشر شد...؟!

 

و ما٬

هرسال این روز را به عنوان روز مادر جشن می‌گیریم. تقدیم هدیه ای و بیان تشکری از مادرانمان. دعای خیری از جانب آنها و لابد لبخند رضایتی. اما٬ راستی چه هدیه ای برای شما مناسب است؟! دوباره اینجاست که کم می‌آورم. دوباره اینجاست که ناتوان می‌شوم. دوباره اینجاست که این دستانم در تایپ کردن هم کم می‌آورند پنداری! فکر می‌کنم و عاجز بودنم را دوباره و هزار باره به خود یادآوری می‌کنم! که مرا چه به بیان مقام شما! مرا چه به هدیه دادن!

 

اما... چه کنیم که به سبب مقام و منزلتتان٬ چشممان به عنایت‌تان مانده است.

دعایی مادر.

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

دعایی مادر

 

 

شما٬

محدثه ای هستید که در رحم مادر٬ با خدیجه (س) سخن می‌گفتید٬ و او را به صبر و شکیبایی در مقابل گفتار ِ ناشایست ِ بدگویان دعوت می‌نمودید و موجبات آرامش او را فراهم می‌نمودید.

 

و من٬

چه می‌فهمم از خلقت شما؟ چه می‌فهمم از همراهی ِ ساره و آسیه و مریم و کلثوم (سلام خدا بر همشان) در وضع حمل خدیجه (س)؟ چه می‌فهمم از خلقت نوری‌تان؟! چه می‌فهمم از نوری که در کل زمین و آسمان منتشر شد...؟!

 

و ما٬

هرسال این روز را به عنوان روز مادر جشن می‌گیریم. تقدیم هدیه ای و بیان تشکری از مادرانمان. دعای خیری از جانب آنها و لابد لبخند رضایتی. اما٬ راستی چه هدیه ای برای شما مناسب است؟! دوباره اینجاست که کم می‌آورم. دوباره اینجاست که ناتوان می‌شوم. دوباره اینجاست که این دستانم در تایپ کردن هم کم می‌آورند پنداری! فکر می‌کنم و عاجز بودنم را دوباره و هزار باره به خود یادآوری می‌کنم! که مرا چه به بیان مقام شما! مرا چه به هدیه دادن!

 

اما... چه کنیم که به سبب مقام و منزلتتان٬ چشممان به عنایت‌تان مانده است.

دعایی مادر.

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

دست‌های خالی

 

 

چگونه سر ز خجالت برآورم بر ِ دوست

که خدمتی بسزا برنیامد از دستم...

حافظ

 

 

امان از ادعاهای سر به فلک‌کشیده و درون خالی...

امان از ما.

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

دست‌های خالی

 

 

چگونه سر ز خجالت برآورم بر ِ دوست

که خدمتی بسزا برنیامد از دستم...

حافظ

 

 

امان از ادعاهای سر به فلک‌کشیده و درون خالی...

امان از ما.

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

باد بهار می‌وزد باده‌ی خوشگوار کو

 

 

حقا یکی از مشکلات ما علم‌وصنعتی‌ها٬ بهار است! عرض می‌کنم مشکل٬ از این باب که آدمی را حیرت می‌گیرد و به پرنده‌ای می‌ماند که پایش به زنجیر کشیده شده و نمی‌تواند پرواز کند در این آب و هوا! عرض می‌کنم مشکل٬ از آن جهت که مبهوت است که بماند یا هزاران تکه شود و هر تکه اش را جایی جاگیر کند٬ باشد که حق ِ این آب و هوا را بتوان ادا کرد!

خاصّه اگر اول اردیبهشت باشد و باد٬ هو هو بکشد و مرغان هوایی نوا بسرایند و گلهای معطر و شاداب ِ باغچه‌های دانشگاه٬ با تو همی سخن بگویند! سرت را بالاتر بگیری و کوه‌های شمال تهران را نظاره کنی و ببینی از همیشه به تو نزدیک‌تر شده اند! سرت را باز هم بالاتر بگیری و ابرهای سفید در دامان ِ آسمان ِ آبی را تحسین بگویی!

هر کو نظر اندازی همین حکایت است...!

بعد لابد علی اسلامی هم مثل تو سرتاپا کیف است که پیامک می‌زند و خوبی ِ این آب و هوا را متذکر می‌شود و در پایان٬ با چاشنی ِ "خدا رو شکر" ٬ با تو شریک این لحظات خوب می‌شود...

 

 

تو را شکر.

هم برای این آب و هوا٬ هم برای وسیله بودنش.

خودت در کتابت اشاره کردی که این زنده شدن طبیعت٬ تذکره‌ایست برای زنده شدنی دیگر. اصلا آیه و نشانه‌ایست که هرسال جلوی چشمانمان می‌گذاری که بعد از مردن ِ ظاهری‌تان٬ زنده شدن ِ دیگری هم هست...

تو را شکر.

 

...............................................

نگاهی به عقب: +

۴ نظر
آسمان دریا