تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

تو خوبی

 

 

نیک معلوم بود که همه شاکی شده اند از دستش.

نشسته بود صندلی جلو و هرچی به زبونش میومد میگفت!

از همه کس و همه جای مملکت!

حرفهای تکراری و بی اساس و چرت و پرت!

 

مسافرها و راننده تاکسی، رعایت پیرزن بودنش رو میکردند.

وگرنه معلوم بود براش جواب دارند.

 

وقتی از ماشین پیاده شد،

راننده بعد از مدتی که زیر لب لیچار بارش کرد،

گفت:

برو بابا بذار نون بربری مون رو بخوریم!!! والا!

صدای خنده، تاکسی رو پر کرده بود!

از ته دلامون می خندیدیم!

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

خونه ی مادربزرگه...

 

 

من و شما٬ یه گوهری داریم که خیلی وقتها ازش غافلیم.

مادر‌بزرگ‌هامون!

البته بعضی ها هم مادربزرگ‌هاشون رفته اند از این دنیای ما...

 

چند صباحی‌ست که خونه‌ی مادربزرگ هستیم.

این توفیق ِ اجباری٬ باعث شده یخوده از دنیای مدرن فاصله بگیریم!

 

یکی از نوه‌ها٬ شارژ موبایلش تموم شده بود٬ اعصاب ِ مادرش(خاله) ریخته بود به هم.

که کجاست بچه ام و از این حرف‌ها!

حرف‌های مادربزرگ رو دقت کن:

اوووووه! حالا انگار چی شده! والا ۴۰ سال پیش موبایل نبود که!

صبح که بچه هامونو می‌فرستادیم مدرسه٬ تا دم در دنبالشون می‌رفتیم٬

چنتا صلوات و یه آیت الکرسی و خداحافظ!

خاطرمون هم جمع بود که خدا٬ خودش حافظ بچه‌هامونه!

 

نه اینکه با موبایل مخالف باشه! خودش هم موبایل داره.

اما میشه آدم فرهنگ سنتی‌ش رو حفظ کنه و از وسایل امروزی هم استفاده کنه...

 

از قدیم الایام٬ از وقتی که من یادمه٬ مادربزرگ وقتی می‌خواد نون رو گرم کنه٬

میذاره‌شون روی بخاری! ماکرو هم دارن ها!

اما واقعا اون نونی که روی بخاری گرم میشه کجا٬ و اون نونی که توی ماکرو گرم میشه کجا!

فاتحه ی پیشرفت و تکنولوژی و مدرنیته رو خوند: لبخند ِ معنادار ِ مادربزرگ ِ ما!

که بخاری ِ قدیمی‌مون٬ بهتر از ماکرو گرم میکنه نون‌هامون رو!

 

...وقتی فهمید اتاق جدیدم رو دارم سنتی درست می‌کنم٬ بعد از کلی قربون صدقه٬

پدربزرگ رو فرستاد تا از انباری‌شون٬ اون پیراموس۱ قدیمیه رو بیاره!

می‌گفت جزو جهازش بوده! حتی مادرم هم یادشه که مادربزرگ روی اون غذا می‌پخته.

پیراموس رو گذاشت جلوم٬ با چنان وسواسی شروع کرد به توضیح که پدربزرگ تعجب کرده بود!

نحوه‌ی کارش رو توضیح می‌داد... تمیز کردنش رو توضیح می‌داد...

از زیبایی‌ها و تک بودنش می‌گفت که مثلا پایینش انقدر براق بوده که پنداری طلا بوده!

آخرش هم در کمال تعجب ِ بقیه٬ هدیه اش داد به من که بذارمش توی اتاقم.

 

هممون کلی خاطره داریم از مادربزرگ‌هامون.

از سبک زندگی ِ قدیمی و با برکتشون که گویی دنیای امروز٬ زیاد خوشش نمیاد ازش!

از نگاه ِ پر محبتشون که آرزوی عاقبت بخیری٬ می‌بارید از چشم‌هاشون!

 

 

.................................................

پ.نوشت اول: بعضی وقتها فکر می‌کنم که مادربزرگ-پدربزرگ های آینده چه خواهند شد...

پ.نوشت دوم: تا حالا دقت کردید چرا ما معمولا میگیم: خونه ی مادربزرگ؟! چرا نمیگیم خونه پدربزرگ؟!

۱: پیراموس٬ یه چراغ ِ پخت و پز قدیمیه که با نفت کار میکنه.

 

 

۹ نظر
آسمان دریا

خونه ی مادربزرگه...

 

 

من و شما٬ یه گوهری داریم که خیلی وقتها ازش غافلیم.

مادر‌بزرگ‌هامون!

البته بعضی ها هم مادربزرگ‌هاشون رفته اند از این دنیای ما...

 

چند صباحی‌ست که خونه‌ی مادربزرگ هستیم.

این توفیق ِ اجباری٬ باعث شده یخوده از دنیای مدرن فاصله بگیریم!

 

یکی از نوه‌ها٬ شارژ موبایلش تموم شده بود٬ اعصاب ِ مادرش(خاله) ریخته بود به هم.

که کجاست بچه ام و از این حرف‌ها!

حرف‌های مادربزرگ رو دقت کن:

اوووووه! حالا انگار چی شده! والا ۴۰ سال پیش موبایل نبود که!

صبح که بچه هامونو می‌فرستادیم مدرسه٬ تا دم در دنبالشون می‌رفتیم٬

چنتا صلوات و یه آیت الکرسی و خداحافظ!

خاطرمون هم جمع بود که خدا٬ خودش حافظ بچه‌هامونه!

 

نه اینکه با موبایل مخالف باشه! خودش هم موبایل داره.

اما میشه آدم فرهنگ سنتی‌ش رو حفظ کنه و از وسایل امروزی هم استفاده کنه...

 

از قدیم الایام٬ از وقتی که من یادمه٬ مادربزرگ وقتی می‌خواد نون رو گرم کنه٬

میذاره‌شون روی بخاری! ماکرو هم دارن ها!

اما واقعا اون نونی که روی بخاری گرم میشه کجا٬ و اون نونی که توی ماکرو گرم میشه کجا!

فاتحه ی پیشرفت و تکنولوژی و مدرنیته رو خوند: لبخند ِ معنادار ِ مادربزرگ ِ ما!

که بخاری ِ قدیمی‌مون٬ بهتر از ماکرو گرم میکنه نون‌هامون رو!

 

...وقتی فهمید اتاق جدیدم رو دارم سنتی درست می‌کنم٬ بعد از کلی قربون صدقه٬

پدربزرگ رو فرستاد تا از انباری‌شون٬ اون پیراموس۱ قدیمیه رو بیاره!

می‌گفت جزو جهازش بوده! حتی مادرم هم یادشه که مادربزرگ روی اون غذا می‌پخته.

پیراموس رو گذاشت جلوم٬ با چنان وسواسی شروع کرد به توضیح که پدربزرگ تعجب کرده بود!

نحوه‌ی کارش رو توضیح می‌داد... تمیز کردنش رو توضیح می‌داد...

از زیبایی‌ها و تک بودنش می‌گفت که مثلا پایینش انقدر براق بوده که پنداری طلا بوده!

آخرش هم در کمال تعجب ِ بقیه٬ هدیه اش داد به من که بذارمش توی اتاقم.

 

هممون کلی خاطره داریم از مادربزرگ‌هامون.

از سبک زندگی ِ قدیمی و با برکتشون که گویی دنیای امروز٬ زیاد خوشش نمیاد ازش!

از نگاه ِ پر محبتشون که آرزوی عاقبت بخیری٬ می‌بارید از چشم‌هاشون!

 

 

.................................................

پ.نوشت اول: بعضی وقتها فکر می‌کنم که مادربزرگ-پدربزرگ های آینده چه خواهند شد...

پ.نوشت دوم: تا حالا دقت کردید چرا ما معمولا میگیم: خونه ی مادربزرگ؟! چرا نمیگیم خونه پدربزرگ؟!

۱: پیراموس٬ یه چراغ ِ پخت و پز قدیمیه که با نفت کار میکنه.

 

 

۹ نظر
آسمان دریا

جوهر قلم من کجا و جواهر کجا...

 

 

احساس می‌کنم مهمتر و قشنگتر از اینکه آمار ِ بازدید ِ وبلاگ زیاد باشه

یا اینکه نظرات ِ مطالب دو رقمی باشند٬

این باشه که چه کسانی مطالبت رو میخونن و دنبال می‌کنن!

 

... وقتی هر دفعه بهم نگاه می‌کنی و با لبخند اشاره ای به مطلب آخرم می‌کنی٬

من٬

بال درمی‌آرم.

و هربار خودم رو مستحق این نمی‌دونم که مدتی چشمانت را قرض می‌گیرم برای خواندن این سیاهه ها...

 

 

۵ نظر
آسمان دریا

جوهر قلم من کجا و جواهر کجا...

 

 

احساس می‌کنم مهمتر و قشنگتر از اینکه آمار ِ بازدید ِ وبلاگ زیاد باشه

یا اینکه نظرات ِ مطالب دو رقمی باشند٬

این باشه که چه کسانی مطالبت رو میخونن و دنبال می‌کنن!

 

... وقتی هر دفعه بهم نگاه می‌کنی و با لبخند اشاره ای به مطلب آخرم می‌کنی٬

من٬

بال درمی‌آرم.

و هربار خودم رو مستحق این نمی‌دونم که مدتی چشمانت را قرض می‌گیرم برای خواندن این سیاهه ها...

 

 

۵ نظر
آسمان دریا

بنا بر ماندن نیست

 

 

اسباب ِ اتاقت را که برای اسباب کشی جمع می‌کنی٬

تازه می‌فهمی چه بسیار بوده اند وسایلی که نمی‌خواستی‌شان و مدتها با تو بوده اند!

تازه می‌بینی که چقدر دور ریز داشته ای و بی‌خبر بوده ای!

 

از کتابهای خوانده شده‌ که می‌توانست جایشان کتابخانه‌ی محل باشد بگیر٬

تا اسباب‌بازی های قدیمی که می‌شد این مدت در دستهای کودکان باشد!

لباسهای بی استفاده و کاغذهای باطله و جزوه های سالهای پیش و...

 

جمعشان که می‌کنی٬

نظم و ترتیبشان که می‌دهی٬

اضافه ها را که به سطل آشغال میسپاری٬

جرقه ای به ذهنت میزند.

 

که لابد زندگی هم همین‌‌گونه است!

که باید سبکبار باشی و آماده!

که یادت بماند مولایت گفته بود اینجا سرای ماندن نیست!

که اضافه بار نباید داشت. دور ریز نباید داشت. ناخالصی هم. آلودگی هم.

 

که بدانی مسافری!

و یک مسافر٬ هیچوقت ماندنی نیست.

باید برگردد جای اولش.

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

بنا بر ماندن نیست

 

 

اسباب ِ اتاقت را که برای اسباب کشی جمع می‌کنی٬

تازه می‌فهمی چه بسیار بوده اند وسایلی که نمی‌خواستی‌شان و مدتها با تو بوده اند!

تازه می‌بینی که چقدر دور ریز داشته ای و بی‌خبر بوده ای!

 

از کتابهای خوانده شده‌ که می‌توانست جایشان کتابخانه‌ی محل باشد بگیر٬

تا اسباب‌بازی های قدیمی که می‌شد این مدت در دستهای کودکان باشد!

لباسهای بی استفاده و کاغذهای باطله و جزوه های سالهای پیش و...

 

جمعشان که می‌کنی٬

نظم و ترتیبشان که می‌دهی٬

اضافه ها را که به سطل آشغال میسپاری٬

جرقه ای به ذهنت میزند.

 

که لابد زندگی هم همین‌‌گونه است!

که باید سبکبار باشی و آماده!

که یادت بماند مولایت گفته بود اینجا سرای ماندن نیست!

که اضافه بار نباید داشت. دور ریز نباید داشت. ناخالصی هم. آلودگی هم.

 

که بدانی مسافری!

و یک مسافر٬ هیچوقت ماندنی نیست.

باید برگردد جای اولش.

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

شاکی ام ها

 

 

اصلا دوست دارم کُتم رو بندازم روی دوشم و

تسبیح توو دستم باشه و 

توی خیابون راه برم!

 

بذار هرکی هر نگاهی می‌خواد بکنه.

بذار هرکی هر حرفی می‌خواد بزنه.

توی این شهری که ارزشها اینجوری دارن عوض می شن،

بذار من یکی، به قول تو، اُمُل بمونم!

والا

 

۷ نظر
آسمان دریا

شاکی ام ها

 

 

اصلا دوست دارم کُتم رو بندازم روی دوشم و

تسبیح توو دستم باشه و 

توی خیابون راه برم!

 

بذار هرکی هر نگاهی می‌خواد بکنه.

بذار هرکی هر حرفی می‌خواد بزنه.

توی این شهری که ارزشها اینجوری دارن عوض می شن،

بذار من یکی، به قول تو، اُمُل بمونم!

والا

 

۷ نظر
آسمان دریا

چمیدونم

 

 

و گاهی هم کوچک می‌شود این عرصه.

تنگ می‌شود این دور و بر.

حتا نفس کشیدن هم سخت می‌شود انگاری.

 

اونوقت احساس می‌کنی مال ِ این حوالی و دغدغه هایش نیستی لابد!

احساس می‌کنی برای چیز ِ دیگری اینجایی.

 

لبخندی می‌زنی٬ چهره ات باز می‌شود و سَبُک می‌شوی یحتمل!

پشت پا می‌زنی به همه چیز و داد می‌زنی:

نخواستیم! تنها تو بمان!

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

چمیدونم

 

 

و گاهی هم کوچک می‌شود این عرصه.

تنگ می‌شود این دور و بر.

حتا نفس کشیدن هم سخت می‌شود انگاری.

 

اونوقت احساس می‌کنی مال ِ این حوالی و دغدغه هایش نیستی لابد!

احساس می‌کنی برای چیز ِ دیگری اینجایی.

 

لبخندی می‌زنی٬ چهره ات باز می‌شود و سَبُک می‌شوی یحتمل!

پشت پا می‌زنی به همه چیز و داد می‌زنی:

نخواستیم! تنها تو بمان!

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

دعوت ِ آخر

 

 

ایستاده بود و به دشت نگاه می‌کرد.

تنها٬

خسته٬

تشنه.

 

تمام یارانش رفته بودند. یکی یکی جلوی چشمانش پر پر شده بودند.

برادر ِ عزیزش٬ پسرانش٬ برادر زاده هایش٬ اصحاب با وفایش...

هرکس هم طوری رفته بود!

امیر٬ حالا دیگر تنها شده بود.

 

ایستاده بود و به دشت نگاه می‌کرد.

تماشا می‌کرد جهان ِ روبه رویش را که در آتش می‌سوخت.

لباسش خیس بود از خون ِ زخم ها... از باران ِ چشم‌هایش...

اما همچنان پسر ِ علی بود! همچنان با صلابت و اطمینان ایستاده بود.

نفس ِ مطمئنه ی قرآن بود دیگر!

...چشمانش سرخ بود. لابد از خستگی. لابد از کم خوابی. شاید هم از اشک.

 

این لحظات ِ آخر٬ مرور می‌کرد اتفاقات اخیر را.

از نامه هایی که برایش فرستادند که بیا! نوه‌ی پیامبر!

از کاروانی که به سمت کوفه روانه کرده بود و حالا چیزی از آن کاروان نمانده بود!

از اتفاقاتی که از صبح برایش افتاده بود و هر دم قسمتی از وجودش را از دست می‌داد...

امیر٬ حالا دیگر تنها شده بود.

 

تنهای تنها که نه.

خواهرش می‌گفت هنوز من را داری! هنوز تو را دارم!

اصلا نگرانی ِ امیر هم از همین بود.

از حرم. از زنها و بچه ها...

اما چه باید کرد...

 

ایستاده بود و به دشت نگاه می‌کرد.

لحظات ِ آخر بود.

می‌خواست داد بزند: کسی هست که بخواهد کمکش کنم؟ از این جهنم خارجش کنم؟!

اما نگفت.

باید طوری میگفت که آتش بزند بر همه ی عالم.

که حتی نفهم‌ ترین‌ها هم بفهمند حرفش را!

که حتی سیاه‌ترین دل‌ها هم بلرزند!

که دیگر کسی جا نماند.  تا ابد.

 

رو به دشمنانش فریاد زد:

کیست مرا یاری کند؟

 

 

 

.............................................................

از آن موقع تا امروز٬  این ندا در عالم پیچیده است.

و شاید باید هر روز به خودمان یادآور شویم درخواست امام را.

که البته نشاید اسمش درخواست باشد. درخواست در صورتی است که نیازی در کار باشد.

اما او را نیازی به اجابت ِ ما نیست!

از کرمشان است درخواست ِ سعادتمندی ِ ما. عاقبت به خیری ما.

فتأمل.

 

۱۱ نظر
آسمان دریا

دعوت ِ آخر

 

 

ایستاده بود و به دشت نگاه می‌کرد.

تنها٬

خسته٬

تشنه.

 

تمام یارانش رفته بودند. یکی یکی جلوی چشمانش پر پر شده بودند.

برادر ِ عزیزش٬ پسرانش٬ برادر زاده هایش٬ اصحاب با وفایش...

هرکس هم طوری رفته بود!

امیر٬ حالا دیگر تنها شده بود.

 

ایستاده بود و به دشت نگاه می‌کرد.

تماشا می‌کرد جهان ِ روبه رویش را که در آتش می‌سوخت.

لباسش خیس بود از خون ِ زخم ها... از باران ِ چشم‌هایش...

اما همچنان پسر ِ علی بود! همچنان با صلابت و اطمینان ایستاده بود.

نفس ِ مطمئنه ی قرآن بود دیگر!

...چشمانش سرخ بود. لابد از خستگی. لابد از کم خوابی. شاید هم از اشک.

 

این لحظات ِ آخر٬ مرور می‌کرد اتفاقات اخیر را.

از نامه هایی که برایش فرستادند که بیا! نوه‌ی پیامبر!

از کاروانی که به سمت کوفه روانه کرده بود و حالا چیزی از آن کاروان نمانده بود!

از اتفاقاتی که از صبح برایش افتاده بود و هر دم قسمتی از وجودش را از دست می‌داد...

امیر٬ حالا دیگر تنها شده بود.

 

تنهای تنها که نه.

خواهرش می‌گفت هنوز من را داری! هنوز تو را دارم!

اصلا نگرانی ِ امیر هم از همین بود.

از حرم. از زنها و بچه ها...

اما چه باید کرد...

 

ایستاده بود و به دشت نگاه می‌کرد.

لحظات ِ آخر بود.

می‌خواست داد بزند: کسی هست که بخواهد کمکش کنم؟ از این جهنم خارجش کنم؟!

اما نگفت.

باید طوری میگفت که آتش بزند بر همه ی عالم.

که حتی نفهم‌ ترین‌ها هم بفهمند حرفش را!

که حتی سیاه‌ترین دل‌ها هم بلرزند!

که دیگر کسی جا نماند.  تا ابد.

 

رو به دشمنانش فریاد زد:

کیست مرا یاری کند؟

 

 

 

.............................................................

از آن موقع تا امروز٬  این ندا در عالم پیچیده است.

و شاید باید هر روز به خودمان یادآور شویم درخواست امام را.

که البته نشاید اسمش درخواست باشد. درخواست در صورتی است که نیازی در کار باشد.

اما او را نیازی به اجابت ِ ما نیست!

از کرمشان است درخواست ِ سعادتمندی ِ ما. عاقبت به خیری ما.

فتأمل.

 

۱۰ نظر
آسمان دریا

وقتی ادب می‌کنی...

 

 

از خیمه ها که نگاه می‌کردند٬

مردی قوی هیکل٬

پیاده و پا برهنه به سمتشان می‌آمد.

سرش پایین٬ دو دستش بر سر٬ کشان کشان و گریه کنان.

 

از خیمه ها که نگاه می‌کردند٬

باورشان نمی‌شد سردار ِ دشمن٬ همو که راه را به رویشان بسته بود٬ اینچنین به سمتشان می‌آید!

 

به غیرت و مردانگی امیر برخورد.

به عباسش گفت: بروید و او را با احترام بیاورید! او٬ "حر" شده است...!

 

 

..............................................

از همان موقع که ادب کرده بود در پاسخ ندادن به شما٬ پندارم محبتش در دلتان افتاده بود...

 

 


۱ نظر
آسمان دریا

وقتی ادب می‌کنی...

 

 

از خیمه ها که نگاه می‌کردند٬

مردی قوی هیکل٬

پیاده و پا برهنه به سمتشان می‌آمد.

سرش پایین٬ دو دستش بر سر٬ کشان کشان و گریه کنان.

 

از خیمه ها که نگاه می‌کردند٬

باورشان نمی‌شد سردار ِ دشمن٬ همو که راه را به رویشان بسته بود٬ اینچنین به سمتشان می‌آید!

 

به غیرت و مردانگی امیر برخورد.

به عباسش گفت: بروید و او را با احترام بیاورید! او٬ "حر" شده است...!

 

 

..............................................

از همان موقع که ادب کرده بود در پاسخ ندادن به شما٬ پندارم محبتش در دلتان افتاده بود...

 

 


۲ نظر
آسمان دریا

این روزها

 

 

قربون ِ همه ی این بنرهای اقامه ی عزایت در خیابانها

قربون ِ همه ی لباس فروش‌هایی که سر ِ پیرهن ِ مشکی تخفیف میدن

قربون ِ همه ی پرچم‌های مشکی‌ت که از انبارها بیرون اومدند

قربون ِ همه ی نواهای مداحی که از ماشین‌ها می‌رسه...

 


محرمت آمد دوباره...

 

۴ نظر
آسمان دریا

این روزها

 

 

قربون ِ همه ی این بنرهای اقامه ی عزایت در خیابانها

قربون ِ همه ی لباس فروش‌هایی که سر ِ پیرهن ِ مشکی تخفیف میدن

قربون ِ همه ی پرچم‌های مشکی‌ت که از انبارها بیرون اومدند

قربون ِ همه ی نواهای مداحی که از ماشین‌ها می‌رسه...

 


محرمت آمد دوباره...

 

۴ نظر
آسمان دریا

بی تو ای صاحب زمان

 

 

شمایی و اینهمه دعا که برای شیعیانت می‌کنی

ماییم و این بار گناهانمان که روی دوش می‌کشیم...

 

شمایی و اینهمه جمعه که آمد و رفت

ماییم و اینهمه جمعه که به سردرگمی و غفلت گذشت...

 

شمایی و انتظاری سخت! انتظاری که برای یارانت می‌کشی

ماییم و ادعای منتظر بودن! انتظاری که بیشتر برای اغیار می‌کشیم تا برای شما...

 

شمایی و نوای دلنشین ِ دعای سحرت که برای ما می‌خوانی۱

ماییم و خواب آلودگی ِ سحرهایمان و تردید های همیشگی بین خفتن یا دعای عهد خواندن...

 

شمایی و مداومت در نظارت بر احوال ما بیچارگان

ماییم و شاید غروب ِ جمعه و شاید نوای بی تو ای صاحب زمان ِ جواد مقدم...

 

شمایی و غربت و انتظار قربت

ماییم و خجلت و انتظار رخصت...

 

 

..................................................

۱: دعای حضرت(عج) برای من و شما

 

۱ نظر
آسمان دریا

بی تو ای صاحب زمان

 

 

شمایی و اینهمه دعا که برای شیعیانت می‌کنی

ماییم و این بار گناهانمان که روی دوش می‌کشیم...

 

شمایی و اینهمه جمعه که آمد و رفت

ماییم و اینهمه جمعه که به سردرگمی و غفلت گذشت...

 

شمایی و انتظاری سخت! انتظاری که برای یارانت می‌کشی

ماییم و ادعای منتظر بودن! انتظاری که بیشتر برای اغیار می‌کشیم تا برای شما...

 

شمایی و نوای دلنشین ِ دعای سحرت که برای ما می‌خوانی۱

ماییم و خواب آلودگی ِ سحرهایمان و تردید های همیشگی بین خفتن یا دعای عهد خواندن...

 

شمایی و مداومت در نظارت بر احوال ما بیچارگان

ماییم و شاید غروب ِ جمعه و شاید نوای بی تو ای صاحب زمان ِ جواد مقدم...

 

شمایی و غربت و انتظار قربت

ماییم و خجلت و انتظار رخصت...

 

 

..................................................

۱: دعای حضرت(عج) برای من و شما

 

۱ نظر
آسمان دریا

عمویم

 

 

آبی نبود اگر که تو دریا نمی‌شدی

مشکی نبود اگر که تو سقا نمی‌شدی

 

این تیر با نگاه٬ نظر میزند تو را

حالا نمی‌شد این همه زیبا نمی‌شدی؟

 

می‌خواستی که تیر نگیرد تن تو را

کاری نداشت! خوش قد و بالا نمی‌شدی...

 

 

...

 

۲ نظر
آسمان دریا