تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۱۷۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خلسه» ثبت شده است

گزارش یک جریان

 

 

وقتی داشتم از اون شیشه به داخل اتاق نگاه میکردم، همون شیشه ای که مثل اتاق بازجویی، از داخل مثل آیینه بود، و از بیرون، مثل شیشه، همون موقع که بچه های اون وری (که خودشان تقسیم بندی کردند این ور و اون ور را) مثل من داخل رو نگاه میکردند، همون موقع که به نیش و کنایه میگفتند: جای بچه بسیجی ها توی کانون نیست، همون موقع که رد میشدند و به من و بچه حزب اللهی ها تیکه مینداختند، نه از روی اینکه کار از کار گذشته و رای گیری به نفع آنها رو به اتمام بود. نه! بلکه از خستگی، میخواستم انتخابات کانون تئاتر تمام شود و به نفع آنها. که بماند این کانون برای خودشان!

 

همه چیز از ماه پیش شروع شد. وقتی با همفکری رفقا بنا بر این شد که کانون منحله و پوکیده و درب داغون تئاتر را زنده کنیم به برکت حضور چندی از یاران با استعداد و ارزشی. لازم به ذکر میدانم که فضای کنونی کانون های فرهنگی دانشگاه ما، اصلا مناسب نیست. و به همین دلایل ِفرهنگی است که چند سالی ست هیچ فعالیتی از این مجتمع کانونها مجوز نگرفته است. هر فعالیتی که هست، یا از بسیج است، یا از دفاتر فرهنگی، یا از مجمع حزب الله و یا از انجمن های علمی. این حرکت ما میتوانست شروعی برای فعالیت و به نمایش گذاشتن استعداد های همه باشد. البته با محوریت و قوانینی که افراد مورد نظر ما، در چهارچوب اسلام و انقلاب پایه گذاری میکردند.

سرتان درد نیاید هیچ وقت. بنا شد به صورت چراغ خاموش، تعدادی از رفقا عضو کانون شوند و از آنها، تعدادی کاندیدا شوند که اعضا، به کاندیداها رای دهند و وارد شورای ۵ نفری کانون تئاتر شوند. این قانون بود. یعنی تعدادی(نامحدود) عضو شوند، و بتوانند به کاندیداها رای دهند.

همه چیز خوب پیش میرفت. تا اینکه ماجرا توسط مدیریت فرهنگی لو رفت و دوستانی که قبلا کانون را در دست داشتند، رگ غیرت همی باد کردند و میان دوستانشان چو انداختند که: بدوید کانون را دریابید که مشتی بسیجی قصد تصاحبش را دارند! این خبر مثل بمب در میان دانشجویان پیجید. درصورتی که هیچکدام از ما چند نفر، برچسب هیچ نهادی را نداشتیم. سابقه عضویت در هیچکدام را هم. تاریخ معین انتخابات فرا رسیده بود و دبیر قبلی کانون تئاتر، به بهانه های مختلف، تاریخ انتخابات را عقب می انداخت. اصلا از نظر قانونی، آنها ٣ ماه در کانون فعالیت نداشته اند و حق برگزاری انتخابات را هم نداشتند! اما ما کوتاه آمده بودیم. که تشنج ایجاد نشود. که فضا ملتهب نشود. مدیریت فرهنگی هم که همراه بود کلا! هروقت سراغشان میرفتی، موافقت بودند و به ظاهر استقبال میکردند از بدنه ی بچه حزب اللهی ها. اما همراه ِآن طرف بودند در عقب انداختن انتخابات. نتیجه اش چه شد؟! حدود هشتاد نفر از آن طرف ریختند و ثبت نام کردند و...!

اینکه میگویم: "آن طرف"، خواست آنها بود. بنای ما حقیقتا بر تعامل بود. اما آنها از قبل هم سر سازش نداشتند. ٨٨ هم ماجرا همین بود! تنفر، توهم. آنها خواستند ما بسیجی باشیم و خودشان آدمهای مظلوم قصه. ما چماق به دست باشیم و بخواهیم با زور کانون را بگیریم، خودشان در مقابل ظلم(!) بایستند و ما را شکست دهند! این توهم آنها بود.

 

داخل اتاق، رای ها را میشمردند و من نظاره گر تابلویی بودم که رای ها را روی آن مینوشتند. وقتی داشتم از آن شیشه به داخل اتاق نگاه میکردم، همان شیشه ای که مثل اتاق بازجویی، از داخل مثل آیینه بود، و از بیرون، مثل شیشه، داشتم اتفاقات ماه اخیر را مرور میکردم. داشتم "علمدار!علمدار!" گفتن های محمد رضا را دوره میکردم که با شوق خاصی به من میگفت. و هربار به خودم نهیب میزدم که تو کاره ای نیستی! داشتم نیش و کنایه های اینها را که کنارم ایستاده بودند میشنیدم. میخواستم زودتر همه چیز تمام شود. نه از روی اینکه کار از کار گذشته و رای گیری به نفع آنها رو به اتمام بود. نه! بلکه از خستگی، میخواستم انتخابات کانون تئاتر تمام شود و به نفع آنها. که بماند این کانون برای خودشان!

صادق و شهاب و امیرحسین از اتاق بیرون آمدند. اینها نمایندگان گروه ما بودند برای نظارت بر انتخابات. صادق با اطمینان خاصی گفت:"بازی بچه حزب اللهی ها، بازی ٢ سر برد است. حضرت ابراهیم، آن وقت که فرمان آمد سر فرزندت را با آن چاقو ببُر، دچار بازی ای بود که اگر چاقو می بُرید، بازی را برده بود و اگر نمی بُرید، باز هم برده بود! ... چاقوی ما امروز نبرید! اما بگذار فکر کنند که ما باختیم!"

داشتم فکر میکردم ما که وظیفه مان را انجام دادیم. اخلاق را هم همه جوره رعایت کردیم. خیر است هرچه خدا پیش رویمان گذاشت. اما کاش یکی از آنها از این طرفها رد شود و این متن را بخواند. باشد که کمی تامل کند...

 

 

(:

 

..............................

گزارشی از انتخابات کانون تئاتر دانشگاه علم و صنعت


۸ نظر
آسمان دریا

تو خوبی

 

 

نیک معلوم بود که همه شاکی شده اند از دستش.

نشسته بود صندلی جلو و هرچی به زبونش میومد میگفت!

از همه کس و همه جای مملکت!

حرفهای تکراری و بی اساس و چرت و پرت!

 

مسافرها و راننده تاکسی، رعایت پیرزن بودنش رو میکردند.

وگرنه معلوم بود براش جواب دارند.

 

وقتی از ماشین پیاده شد،

راننده بعد از مدتی که زیر لب لیچار بارش کرد،

گفت:

برو بابا بذار نون بربری مون رو بخوریم!!! والا!

صدای خنده، تاکسی رو پر کرده بود!

از ته دلامون می خندیدیم!

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

خونه ی مادربزرگه...

 

 

من و شما٬ یه گوهری داریم که خیلی وقتها ازش غافلیم.

مادر‌بزرگ‌هامون!

البته بعضی ها هم مادربزرگ‌هاشون رفته اند از این دنیای ما...

 

چند صباحی‌ست که خونه‌ی مادربزرگ هستیم.

این توفیق ِ اجباری٬ باعث شده یخوده از دنیای مدرن فاصله بگیریم!

 

یکی از نوه‌ها٬ شارژ موبایلش تموم شده بود٬ اعصاب ِ مادرش(خاله) ریخته بود به هم.

که کجاست بچه ام و از این حرف‌ها!

حرف‌های مادربزرگ رو دقت کن:

اوووووه! حالا انگار چی شده! والا ۴۰ سال پیش موبایل نبود که!

صبح که بچه هامونو می‌فرستادیم مدرسه٬ تا دم در دنبالشون می‌رفتیم٬

چنتا صلوات و یه آیت الکرسی و خداحافظ!

خاطرمون هم جمع بود که خدا٬ خودش حافظ بچه‌هامونه!

 

نه اینکه با موبایل مخالف باشه! خودش هم موبایل داره.

اما میشه آدم فرهنگ سنتی‌ش رو حفظ کنه و از وسایل امروزی هم استفاده کنه...

 

از قدیم الایام٬ از وقتی که من یادمه٬ مادربزرگ وقتی می‌خواد نون رو گرم کنه٬

میذاره‌شون روی بخاری! ماکرو هم دارن ها!

اما واقعا اون نونی که روی بخاری گرم میشه کجا٬ و اون نونی که توی ماکرو گرم میشه کجا!

فاتحه ی پیشرفت و تکنولوژی و مدرنیته رو خوند: لبخند ِ معنادار ِ مادربزرگ ِ ما!

که بخاری ِ قدیمی‌مون٬ بهتر از ماکرو گرم میکنه نون‌هامون رو!

 

...وقتی فهمید اتاق جدیدم رو دارم سنتی درست می‌کنم٬ بعد از کلی قربون صدقه٬

پدربزرگ رو فرستاد تا از انباری‌شون٬ اون پیراموس۱ قدیمیه رو بیاره!

می‌گفت جزو جهازش بوده! حتی مادرم هم یادشه که مادربزرگ روی اون غذا می‌پخته.

پیراموس رو گذاشت جلوم٬ با چنان وسواسی شروع کرد به توضیح که پدربزرگ تعجب کرده بود!

نحوه‌ی کارش رو توضیح می‌داد... تمیز کردنش رو توضیح می‌داد...

از زیبایی‌ها و تک بودنش می‌گفت که مثلا پایینش انقدر براق بوده که پنداری طلا بوده!

آخرش هم در کمال تعجب ِ بقیه٬ هدیه اش داد به من که بذارمش توی اتاقم.

 

هممون کلی خاطره داریم از مادربزرگ‌هامون.

از سبک زندگی ِ قدیمی و با برکتشون که گویی دنیای امروز٬ زیاد خوشش نمیاد ازش!

از نگاه ِ پر محبتشون که آرزوی عاقبت بخیری٬ می‌بارید از چشم‌هاشون!

 

 

.................................................

پ.نوشت اول: بعضی وقتها فکر می‌کنم که مادربزرگ-پدربزرگ های آینده چه خواهند شد...

پ.نوشت دوم: تا حالا دقت کردید چرا ما معمولا میگیم: خونه ی مادربزرگ؟! چرا نمیگیم خونه پدربزرگ؟!

۱: پیراموس٬ یه چراغ ِ پخت و پز قدیمیه که با نفت کار میکنه.

 

 

۹ نظر
آسمان دریا

جوهر قلم من کجا و جواهر کجا...

 

 

احساس می‌کنم مهمتر و قشنگتر از اینکه آمار ِ بازدید ِ وبلاگ زیاد باشه

یا اینکه نظرات ِ مطالب دو رقمی باشند٬

این باشه که چه کسانی مطالبت رو میخونن و دنبال می‌کنن!

 

... وقتی هر دفعه بهم نگاه می‌کنی و با لبخند اشاره ای به مطلب آخرم می‌کنی٬

من٬

بال درمی‌آرم.

و هربار خودم رو مستحق این نمی‌دونم که مدتی چشمانت را قرض می‌گیرم برای خواندن این سیاهه ها...

 

 

۵ نظر
آسمان دریا

بنا بر ماندن نیست

 

 

اسباب ِ اتاقت را که برای اسباب کشی جمع می‌کنی٬

تازه می‌فهمی چه بسیار بوده اند وسایلی که نمی‌خواستی‌شان و مدتها با تو بوده اند!

تازه می‌بینی که چقدر دور ریز داشته ای و بی‌خبر بوده ای!

 

از کتابهای خوانده شده‌ که می‌توانست جایشان کتابخانه‌ی محل باشد بگیر٬

تا اسباب‌بازی های قدیمی که می‌شد این مدت در دستهای کودکان باشد!

لباسهای بی استفاده و کاغذهای باطله و جزوه های سالهای پیش و...

 

جمعشان که می‌کنی٬

نظم و ترتیبشان که می‌دهی٬

اضافه ها را که به سطل آشغال میسپاری٬

جرقه ای به ذهنت میزند.

 

که لابد زندگی هم همین‌‌گونه است!

که باید سبکبار باشی و آماده!

که یادت بماند مولایت گفته بود اینجا سرای ماندن نیست!

که اضافه بار نباید داشت. دور ریز نباید داشت. ناخالصی هم. آلودگی هم.

 

که بدانی مسافری!

و یک مسافر٬ هیچوقت ماندنی نیست.

باید برگردد جای اولش.

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

شاکی ام ها

 

 

اصلا دوست دارم کُتم رو بندازم روی دوشم و

تسبیح توو دستم باشه و 

توی خیابون راه برم!

 

بذار هرکی هر نگاهی می‌خواد بکنه.

بذار هرکی هر حرفی می‌خواد بزنه.

توی این شهری که ارزشها اینجوری دارن عوض می شن،

بذار من یکی، به قول تو، اُمُل بمونم!

والا

 

۷ نظر
آسمان دریا

چمیدونم

 

 

و گاهی هم کوچک می‌شود این عرصه.

تنگ می‌شود این دور و بر.

حتا نفس کشیدن هم سخت می‌شود انگاری.

 

اونوقت احساس می‌کنی مال ِ این حوالی و دغدغه هایش نیستی لابد!

احساس می‌کنی برای چیز ِ دیگری اینجایی.

 

لبخندی می‌زنی٬ چهره ات باز می‌شود و سَبُک می‌شوی یحتمل!

پشت پا می‌زنی به همه چیز و داد می‌زنی:

نخواستیم! تنها تو بمان!

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

دعوت ِ آخر

 

 

ایستاده بود و به دشت نگاه می‌کرد.

تنها٬

خسته٬

تشنه.

 

تمام یارانش رفته بودند. یکی یکی جلوی چشمانش پر پر شده بودند.

برادر ِ عزیزش٬ پسرانش٬ برادر زاده هایش٬ اصحاب با وفایش...

هرکس هم طوری رفته بود!

امیر٬ حالا دیگر تنها شده بود.

 

ایستاده بود و به دشت نگاه می‌کرد.

تماشا می‌کرد جهان ِ روبه رویش را که در آتش می‌سوخت.

لباسش خیس بود از خون ِ زخم ها... از باران ِ چشم‌هایش...

اما همچنان پسر ِ علی بود! همچنان با صلابت و اطمینان ایستاده بود.

نفس ِ مطمئنه ی قرآن بود دیگر!

...چشمانش سرخ بود. لابد از خستگی. لابد از کم خوابی. شاید هم از اشک.

 

این لحظات ِ آخر٬ مرور می‌کرد اتفاقات اخیر را.

از نامه هایی که برایش فرستادند که بیا! نوه‌ی پیامبر!

از کاروانی که به سمت کوفه روانه کرده بود و حالا چیزی از آن کاروان نمانده بود!

از اتفاقاتی که از صبح برایش افتاده بود و هر دم قسمتی از وجودش را از دست می‌داد...

امیر٬ حالا دیگر تنها شده بود.

 

تنهای تنها که نه.

خواهرش می‌گفت هنوز من را داری! هنوز تو را دارم!

اصلا نگرانی ِ امیر هم از همین بود.

از حرم. از زنها و بچه ها...

اما چه باید کرد...

 

ایستاده بود و به دشت نگاه می‌کرد.

لحظات ِ آخر بود.

می‌خواست داد بزند: کسی هست که بخواهد کمکش کنم؟ از این جهنم خارجش کنم؟!

اما نگفت.

باید طوری میگفت که آتش بزند بر همه ی عالم.

که حتی نفهم‌ ترین‌ها هم بفهمند حرفش را!

که حتی سیاه‌ترین دل‌ها هم بلرزند!

که دیگر کسی جا نماند.  تا ابد.

 

رو به دشمنانش فریاد زد:

کیست مرا یاری کند؟

 

 

 

.............................................................

از آن موقع تا امروز٬  این ندا در عالم پیچیده است.

و شاید باید هر روز به خودمان یادآور شویم درخواست امام را.

که البته نشاید اسمش درخواست باشد. درخواست در صورتی است که نیازی در کار باشد.

اما او را نیازی به اجابت ِ ما نیست!

از کرمشان است درخواست ِ سعادتمندی ِ ما. عاقبت به خیری ما.

فتأمل.

 

۱۰ نظر
آسمان دریا

وقتی ادب می‌کنی...

 

 

از خیمه ها که نگاه می‌کردند٬

مردی قوی هیکل٬

پیاده و پا برهنه به سمتشان می‌آمد.

سرش پایین٬ دو دستش بر سر٬ کشان کشان و گریه کنان.

 

از خیمه ها که نگاه می‌کردند٬

باورشان نمی‌شد سردار ِ دشمن٬ همو که راه را به رویشان بسته بود٬ اینچنین به سمتشان می‌آید!

 

به غیرت و مردانگی امیر برخورد.

به عباسش گفت: بروید و او را با احترام بیاورید! او٬ "حر" شده است...!

 

 

..............................................

از همان موقع که ادب کرده بود در پاسخ ندادن به شما٬ پندارم محبتش در دلتان افتاده بود...

 

 


۲ نظر
آسمان دریا

این روزها

 

 

قربون ِ همه ی این بنرهای اقامه ی عزایت در خیابانها

قربون ِ همه ی لباس فروش‌هایی که سر ِ پیرهن ِ مشکی تخفیف میدن

قربون ِ همه ی پرچم‌های مشکی‌ت که از انبارها بیرون اومدند

قربون ِ همه ی نواهای مداحی که از ماشین‌ها می‌رسه...

 


محرمت آمد دوباره...

 

۴ نظر
آسمان دریا

بی تو ای صاحب زمان

 

 

شمایی و اینهمه دعا که برای شیعیانت می‌کنی

ماییم و این بار گناهانمان که روی دوش می‌کشیم...

 

شمایی و اینهمه جمعه که آمد و رفت

ماییم و اینهمه جمعه که به سردرگمی و غفلت گذشت...

 

شمایی و انتظاری سخت! انتظاری که برای یارانت می‌کشی

ماییم و ادعای منتظر بودن! انتظاری که بیشتر برای اغیار می‌کشیم تا برای شما...

 

شمایی و نوای دلنشین ِ دعای سحرت که برای ما می‌خوانی۱

ماییم و خواب آلودگی ِ سحرهایمان و تردید های همیشگی بین خفتن یا دعای عهد خواندن...

 

شمایی و مداومت در نظارت بر احوال ما بیچارگان

ماییم و شاید غروب ِ جمعه و شاید نوای بی تو ای صاحب زمان ِ جواد مقدم...

 

شمایی و غربت و انتظار قربت

ماییم و خجلت و انتظار رخصت...

 

 

..................................................

۱: دعای حضرت(عج) برای من و شما

 

۱ نظر
آسمان دریا

عمویم

 

 

آبی نبود اگر که تو دریا نمی‌شدی

مشکی نبود اگر که تو سقا نمی‌شدی

 

این تیر با نگاه٬ نظر میزند تو را

حالا نمی‌شد این همه زیبا نمی‌شدی؟

 

می‌خواستی که تیر نگیرد تن تو را

کاری نداشت! خوش قد و بالا نمی‌شدی...

 

 

...

 

۲ نظر
آسمان دریا

مفتخرم به پدری چون تو

 

 

به نان جو بسنده کرده بود و از نان گندم نمی خورد.

تا آنجا که مردم از تعجّب می پرسیدند:

پسر ابوطالب با این غذا و خوراک اندک٬ چگونه قوای بدنش کم نمیشود و هیچ مبارزی بر او غالب نیست؟!

 

علی (ع) در پاسخشان سخنی فرموده بود که نقل به نقل گشته بود و همگان را به تحسین وادار کرده بود:

بدانید آن درختی را که در بیابان خشک می روید، شاخه اش سخت تر باشد.

ولی سبزه ها و گیاهان خوش نما را پوست نازک تر باشد!

آری! خارها و بوته های صحرایی را آتشی افروخته تر باشد و خاموشی آنها دیرتر رخ دهد،

ولی گیاهی که در ناز و نعمت روییده باشد، چون بیدی به هر بادی بلرزد...!

 

مردم پاسخشان را گرفته بودند.

 

۳ نظر
آسمان دریا

منمشتعلعشقعلیم

 

 

می‌شد همه‌ی شب‌های شعب نخوابد توی بستر پیامبر

می‌شد جانش را سپر بلای رسول نکند

فقط یکی از آیه‌های قرآن کم می‌شد؛

وَ مِن النّاس مَن یشری نفسه ابتغاء مَرضات الله

 

می‌شد توی رکوع، انگشترش را به آن فقیر انفاق نکند

فقط شاید یکی از آیه‌های قرآن نازل نمی‌شد؛

انّما ولیّکم الله… و یؤتون الزّکوه و هُم راکعون

 

می‌شد این‌قدر عزیز نباشد برای پیامبر

که قرآن نگوید أنفسنا

که همه نگویند «انفسنا»ی ماجرای مباهله،

علی بود؛ جانِ پیامبر

 

می‌شد خودش و همسر و بچه‌هایش،

آن سه روز، افطارشان را به مسکین و یتیم و اسیر ندهند

فقط قرآن دیگر «هَل اَتی» نداشت

 

می‌شد آن‌قدر شجاعانه و دلیرانه نجنگد

که قرآن حتی به ضربه‌ی سم اسبش قسم بخورد؛

و العادیات ضبحاً. فالموریات قدحاً

 

می‌شد باب مدینه‌ی علم نبوی نباشد

که دوست و دشمن بگویند

مَن عِنده عِلم الکتاب٬

علی‌ست

 

می‌شد این‌قدر ولایتش مهم نباشد

که توی حج ِ  آخر٬ آیه بیاید:

بلِّغ ما اُنزل الیک من ربک فاِن لَم تفعل فَما بلّغت رسالته

که عزیزی دستش را بالا ببرد و بگوید:

مَن کُنت مَولاه فهذا علیٌّ مَولاه

که خدا جبرییل را دوباره روانه کند؛

الیوم أکملت لکُم دینکُم و اتممتُ علیکُم نعمتی…

 

 

امشب، شب ِ ولایت ِ کسی است،

که اگر نمی‌آمد،

اقلّش، سیصد تا از آیه‌های قرآن کم می‌شد...

 

 

................................

از "برای خاطر آیه ها"

عزم آن دارم که امشب نیم مست

پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

 

۴ نظر
آسمان دریا

بی عنوان ٬ بی تیتر ٬ بی همه چیز ٬ در عین حال: همه چیز!

 

 

یا فارج الهم

یا کاشف الغم

 

یا فارج الهم

یا کاشف الغم

 

یا فارج الهم

یا کاشف الغم

 

یا فارج الهم

یا کاشف الغم

 

یا فارج الهم

یا کاشف الغم

 

یا فارج الهم

یا کاشف الغم

 

...........................................

وقتهایی هم هست که تمام دنیا و اجزای داخلش٬ خلاصه میشود در یک ذکر.

۱ نظر
آسمان دریا

....

 

 

اونقدر بازیگوشی و بدو بدو کرد تا خسته شد و رفت توی اتاق بخوابه.

فکر کنم صدای زیاد ِ فامیل در خونه ی مادربزرگ٬

باعث شده بود نتونه بخوابه.

این رو از سرش که از پتو زده بود بیرون و جمعیت رو نگاه میکرد فهمیدم!

مادرش از دور گفت: محمد یاسین! بخواب پسرم!

 

فرصت خوبی بود!

رفتم داخل اتاق٬ کنار ِ تختش نشستم.

اتاقهای خونه ی مادربزرگ همیشه تمیز و مرتب اند.

نگاهش کردم. خواستم براش یه داستان سر هم کنم که بخوابه.

اما شیطونیش گل کرده بود. میخندید و سعی میکرد تسبیحم رو بگیره!

بهش گفتم تا نگی اسم ِ این چیه٬ بهت نمیدم!

گفت: نماز!

کلی خندیدم! بهش یاد دادم اسمش تسبیحه. آخرش هم اشتباه بهش گفت: تبسیح!

 

دندونهاش رو بهم نشون میداد و مثلا پز میداد که دندونهاش کامل دراومدند!

بهش گفتم: دندونای من قشنگ تر و بزرگترند!

حرصش گرفته بود! گفت: نه خیر هم! دندونای خودم بهترند!

چند دقیقه ای با هم شوخی کردیم.

جاش گرم و نرم بود. چشمهاش هم مثل همیشه پر از معصومیت و ...

 

رفتم توی فکر.

جای گرم و نرم...

لباسهای قشنگ و تمیز...

حال و هوایی شاد و پر نشاط...

تازه: تقریبا ۳ سالش شده...

 

نه خبری از خرابه بود٬

نه خبری از لباسهای کهنه٬

نه خبری از غم ِ عالم٬

نه خبری از...

 

.............................................

روضه ام گرفته بود...

 

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

ما ۱۱ نفر

 

 

ما ۱۱ نفر٬

هرکداممان با دنیایی دغدغه و مشغله٬ اکنون نشسته ایم اینجا.

یکی دانشجو٬ یکی کارگر٬ یکی خانه دار٬ یکی مدیر٬ یکی بیکار...

یکی عصبی است و لباس سبزی پوشیده است

یکی آرام و با وقار به بیرون چشم دوخته است

یکی تسبیح در دست گرفته و ذکر میگوید...

اما حالا در کنار هم نشسته ایم در این وَن.

 

ما ۱۱ نفر٬

با ۱۱ دنیای متفاوت٬ با خستگی ای که از صبح پیدا کرده ایم٬

شاید هرکداممان اتفاقات امروزمان را دوره میکنیم... شاید هرکداممان اتفاقات فردا را پیش بینی و مرور میکنیم...

 

ما ۱۱ نفر٬

وقتی فهمیدیم یکیمان سردش شده٬ سریع شیشه ی پنجره را دادیم بالا.

فضا گرم تر شد. صمیمی تر هم.

وقتی فهمیدیم جا٬ کم است٬ جم و جور تر نشستیم تا دیگری راحت باشد.

وقتی موبایلمان زنگ زد٬ آرام صحبت کردیم تا کسی اذیت نشود.

راننده مان هم پیرمرد خوش رفتاریست. قرار است ما را جایی برساند...

 

ما ۱۱ نفر٬

در این تاکسی با هم ایم.

هرچه شود با هم ایم.

ما٬

حالا دیگر از رسالت رسیده ایم به پاسداران...

 

 

.................................................

فتأمل.

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

شاید هم نه

 

 

خب شایدم تقصیر منه

که هروقت روی یک بلندی می ایستم و شهر رو نگاه میکنم٬

نا خود آگاه اخم میکنم...

 

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

دانشجوها بخونن

 

 

هزار بهانه جور میکنیم٬ از هرجا!

هزار کار ِ مختلف میذاریم جلوی راهمون٬ از هرجا!

هزار و هزار فکر و دغدغه ی جور واجور واسه خودمون میتراشیم٬ از هرجا!

 

اونوقت درس نمیخونیم.

وظیفه اصلیمون رو انجام نمیدیم.

 

لابد پامون رو میندازیم رو پامون و یه بادی هم به غبغب میندازیم و درحالی که

دستهامون رو مثل روشن فکرها حرکت میدیم٬ میگیم:

درس خوندن٬ وقت میخواد. هروقت حس و حالش اومد٬ میریم سراغش.

 

حالا کو تا بری سراغش!

یه چشم بهم زدن طول میکشه تا بشه شب ِ امتحان!

اونوقت ماجرای همیشگی تکرار میشه و مثل آهو در عسل دست و پا میزنی.

 

یکی از چیزایی خیلی اذیتم میکنه٬ اینه که چرا بچه حزب اللهی ها نباید رتبه های اول درسی رو داشته باشند؟

نمیگم ندارند ها... توی دانشگاه خودمون چنتا از بهترین ها٬ حزب اللهی اند.

ولی با خودم فکر میکنم ما که ادعای دین و مذهبمون میشه٬ مگر نه اینکه باید ادای وظیفه کنیم؟

 

۵۹ تا ۶۷ ٬ وظیفه جنگ بود. هزاران نفر هم این وظیفه رو به بهترین شکل انجام دادند.

خب!

حالا که جنگ نیست! هستا... جنگ ِ فیزیکی نیست.

الان افق ما باید این باشه که رتبه های برتر علمی و فرهنگی و ... رو داشته باشیم.

اینا حرفهای این حقیر نیستا!

 

پیر ِ مراد ِ جمع میگفت: تحصیل٬ تهذیب٬ ورزش.

 

۷ نظر
آسمان دریا

اینجا چراغی روشن است (۲)

 

 

روزه بگیرد این دهه را٬

بسی مراقبت دارد این دهه را٬

که نصیبش خواهد شد اجری لا توصیف له...

 

التماس دعا

 

۰ نظر
آسمان دریا