اونقدر بازیگوشی و بدو بدو کرد تا خسته شد و رفت توی اتاق بخوابه.

فکر کنم صدای زیاد ِ فامیل در خونه ی مادربزرگ٬

باعث شده بود نتونه بخوابه.

این رو از سرش که از پتو زده بود بیرون و جمعیت رو نگاه میکرد فهمیدم!

مادرش از دور گفت: محمد یاسین! بخواب پسرم!

 

فرصت خوبی بود!

رفتم داخل اتاق٬ کنار ِ تختش نشستم.

اتاقهای خونه ی مادربزرگ همیشه تمیز و مرتب اند.

نگاهش کردم. خواستم براش یه داستان سر هم کنم که بخوابه.

اما شیطونیش گل کرده بود. میخندید و سعی میکرد تسبیحم رو بگیره!

بهش گفتم تا نگی اسم ِ این چیه٬ بهت نمیدم!

گفت: نماز!

کلی خندیدم! بهش یاد دادم اسمش تسبیحه. آخرش هم اشتباه بهش گفت: تبسیح!

 

دندونهاش رو بهم نشون میداد و مثلا پز میداد که دندونهاش کامل دراومدند!

بهش گفتم: دندونای من قشنگ تر و بزرگترند!

حرصش گرفته بود! گفت: نه خیر هم! دندونای خودم بهترند!

چند دقیقه ای با هم شوخی کردیم.

جاش گرم و نرم بود. چشمهاش هم مثل همیشه پر از معصومیت و ...

 

رفتم توی فکر.

جای گرم و نرم...

لباسهای قشنگ و تمیز...

حال و هوایی شاد و پر نشاط...

تازه: تقریبا ۳ سالش شده...

 

نه خبری از خرابه بود٬

نه خبری از لباسهای کهنه٬

نه خبری از غم ِ عالم٬

نه خبری از...

 

.............................................

روضه ام گرفته بود...