تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۱۷۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خلسه» ثبت شده است

دست‌های خالی

 

 

چگونه سر ز خجالت برآورم بر ِ دوست

که خدمتی بسزا برنیامد از دستم...

حافظ

 

 

امان از ادعاهای سر به فلک‌کشیده و درون خالی...

امان از ما.

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

باد بهار می‌وزد باده‌ی خوشگوار کو

 

 

حقا یکی از مشکلات ما علم‌وصنعتی‌ها٬ بهار است! عرض می‌کنم مشکل٬ از این باب که آدمی را حیرت می‌گیرد و به پرنده‌ای می‌ماند که پایش به زنجیر کشیده شده و نمی‌تواند پرواز کند در این آب و هوا! عرض می‌کنم مشکل٬ از آن جهت که مبهوت است که بماند یا هزاران تکه شود و هر تکه اش را جایی جاگیر کند٬ باشد که حق ِ این آب و هوا را بتوان ادا کرد!

خاصّه اگر اول اردیبهشت باشد و باد٬ هو هو بکشد و مرغان هوایی نوا بسرایند و گلهای معطر و شاداب ِ باغچه‌های دانشگاه٬ با تو همی سخن بگویند! سرت را بالاتر بگیری و کوه‌های شمال تهران را نظاره کنی و ببینی از همیشه به تو نزدیک‌تر شده اند! سرت را باز هم بالاتر بگیری و ابرهای سفید در دامان ِ آسمان ِ آبی را تحسین بگویی!

هر کو نظر اندازی همین حکایت است...!

بعد لابد علی اسلامی هم مثل تو سرتاپا کیف است که پیامک می‌زند و خوبی ِ این آب و هوا را متذکر می‌شود و در پایان٬ با چاشنی ِ "خدا رو شکر" ٬ با تو شریک این لحظات خوب می‌شود...

 

 

تو را شکر.

هم برای این آب و هوا٬ هم برای وسیله بودنش.

خودت در کتابت اشاره کردی که این زنده شدن طبیعت٬ تذکره‌ایست برای زنده شدنی دیگر. اصلا آیه و نشانه‌ایست که هرسال جلوی چشمانمان می‌گذاری که بعد از مردن ِ ظاهری‌تان٬ زنده شدن ِ دیگری هم هست...

تو را شکر.

 

...............................................

نگاهی به عقب: +

۴ نظر
آسمان دریا

الصدیقه الشهیده

 

 

شب بود و شهر خاموش.

رو به مزار پیامبر ایستاده بود و با چشمانی خیس، با او حرف می‌زد...

ای پیامبر خدا! از من و دخترت بر تو درود باد. همان که به دیدار تو آمده و در کنار تو به زیر خاک خفته است. مرگ زهرا٬ ضربتی بود که دلم را خسته و اندوهم را پیوسته کرد. و چه زود از میان ما رفت... شکایت خود را به خدا می‌برم و دخترت را به تو می‌سپارم...


سالها پیش بود که با آن حجب و حیا به محضر پیامبر رسیده بود و گفته بود:

مرا رغبت افتاده است در فاطمه.

وقتی فاطمه این خبر را شنید٬ سرش را به زیر انداخته و بر لبان پدرش لبخند شیرینی نشانده بود! که علی دامادم شده است! و اگر علی نبود٬ فاطمه هم همسری برنمی‌گزید! عروسی ِ ساده‌ای برگزار شد و زندگی‌شان هم ساده‌تر...

 

شب بود و شهر خاموش.

رو به مزار پیامبر ایستاده بود و با چشمانی خیس، با او حرف می‌زد...

... ای پیامبر خدا! به زودی با تو خواهم گفت که امتت پس از تو٬ با فاطمه‌ات چه ستم‌ها کردند... خدا گواه است که دخترت پنهانی بخاک می‌رود. هنوز روزی‌چند از مرگ تو نگذشته و نام تو از زبانها نرفته که حق ِ او را بردند و میراث او را خوردند. درد دلم را با تو در میان می‌گذارم و دلم را با یاد تو خوش می‌دارم...

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

در پرتو نور ... ام ابیها

 

 

إنّا أَعطَیناکَ الکَوثَرَ (۱)

فَصَلّ لِرَبکَ وَ انحَر (۲)

إنّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبتَرُ (۳)

(سوره مبارکه کوثر)


............................................................

 

 

بعد از اینکه فرزندان پیام‌برش (قاسم و عبدالله) در کودکی از دنیا رفتند٬ کفار به طعنه می‌گفتند نسل محمد(ص) قطع شده و او ابتر و بی‌دنباله است. به غیرتش برخورد. خدا را عرض می‌کنم. سوره‌ای نازل کرد در پاسخ کفار. کوثر به معنی ِ خیر کثیر است. مفسران و روایات می‌گویند مراد از کوثر٬ ذریه فاطمه زهرا(س )هستند. چون در این خانواده خیر و برکت کثیر قرار داد و هم از لحاظ تعداد و هم از لحاظ باطن و حقیقت٬ واسطه فیض الهی در عالم وجود اند.

 

پیامبرش را که برد٬ این کوثر تنها شدند.

پیامبرش را که برد٬ اندوه و بلا بود که بر سر این خاندان٬ این خیر ِ کثیر فرو می‌آمد.

 

...پیامبرش را که برد٬ طاقت نیاورد. فاطمه‌اش را هم برد.

 

 

۰ نظر
آسمان دریا

۳ نکته از این کم

 

 

۱- تعطیلات نوروز هم مثل هر سال اومد و رفت و عمرها که تلف شد و وقتها که از دست رفت! ماها موندیم و یه رودربایسی ساده! که برگزار کنیم این آیین ِ باستانی (!) رو و لحظه‌ی سال تحویل فکر کنیم اتفاق خاصی داره می‌افته و تقدیرمون اون لحظه نوشته می‌شه و از این چرت و پرتا! نیم ماه مملکت تعطیله و نیم ماه ِ بعدیش هم پنداری هم‌وطنان گرام در استراحت اند بابت تعطیلاتی که در آن استراحت کردند! دانشگاه‌ها که رسما ۱ ماه تعطیل اند! جالبه ها! شادیم کلا! حالا ما که خدا رو شکر فرار کردیم از این تعطیلات. ایشالا سالهای بعد هم سرمون شلوغ باشه و بتونیم فرار کنیم!

 

۲- اینکه از دیدن سریال پایتخت مسروریم و متعجب٬ هم قشنگه هم تلخ. بین ِ اینهمه سریال و فیلمی که صدا و سیما ساخته٬ چنتا مثل ِ پایتخت داریم؟! انگشت شمارند. سالها باید بگذره تا پایتخت ساخته شه... وضعیت سفید ساخته شه... یکی مثل مقدم و تنابنده بیان و اینطوری آموزه‌های اخلاقی و اسلامی رو توی قالب طنز ارائه کنن. یا یکی مثل نعمت الله بیاد و اینطوری زندگی ِ مردم توی شرایط سخت جنگ رو نشون بده و بگه اون زمان چقدر مردم همدل و خوب بودند! دیدن ِ پایتخت تلخ بود. اینکه نماز خوندن اینقدر معمولی بود٬ اینکه ارسطو برای اینکه بگه مورد خوبیه برای ازدواج٬ بگه: من که پسر خوبی ام... کار میکنم... نماز می‌خونم...٬ اینکه احترام به پدر اینقدر تاکید شد٬ اینکه روزی ِ حلال اینقدر پر رنگ شده بود و... اینها همه شیرین بود و تلخ. تلخ بود که چرا ما باید اینقدر به حافظه‌مون فشار بیاریم و آخرشم نتونیم سریالی مثل پایتخت رو توی آرشیو صدا و سیمامون پیدا کنیم...

 

۳- فکر می‌کنم روزهای مهمی رو درپیش داریم. برای همدیگه دعا کنیم که سنجیده و عقلانی عمل کنیم و تعصب٬ چشممون رو کو نکنه...

 

۱ نظر
آسمان دریا

فعلا

 

 

توفیقی داد حضرتش که نظارت کنیم مناطق عملیاتی جنوب را. بماند حال و هوایش که گوش شیطان کر٬ الهی که خودتان عزم آن دیار کنید و از اهلش بیابید توصیف ظاهر و باطنش را. که مرا نه توان ِ توصیفش است و نه وقتش. چرا که حضرت شمس‌الشموس که جان ایرانیان به فدایش٬ دعوت کرد ما را به مشهدش. امروز هم عازم آنجاییم به امید حق. از آنجا هم عازم جایی هستیم برای امری دیگر. سپس به جایی دیگر می‌رویم برای امری دیگرتر! خلاصه سر ِ معظمتان را به درد نیاورد این حقیر ِ پر حرف. خواستم عرض کنم شرمنده که مدتیست اینجا به روز نمی‌شود! و عرض کنم که همچنان به روز نخواهد شد تا مدتی دیگر! این کلیک هایتان سر ِ ما را به زیر می‌اندازد. بگذارید این تسنیم ما هم کمی استراحت کند.

 

...............................................................................

بزرگی می‌گفت: هر روزی که گناه نکنیم٬ عید است.

باشد که هر روز به همدیگر تبریک عید گوییم!

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

ان لربکم فی أَیام دهرِکم نفحات أَلا فتعرضوا لها

 

 

دی‌وی‌دی ها رو توی سلفون ها میذاشتیم. وقت کم بود. آخه دوست داشتیم از اول توی مراسم باشیم و کلیپ ها رو دوباره و این بار با جمعیت نگاه کنیم. لِیبل ِ روی دی‌وی‌دی ها انصافا قشنگ شده بودند. کار ِ نویی بود. اینکه همه‌ی کلیپ‌های هفته‌ی شهدا رو بدیم به بچه‌های دبیرستان و خانواده‌هاشون و همرزم‌ها٬ کار ِ بعید و دور از انتظاری بود! اما همت و رغبت ِ بچه های سمعی-بصری ِ دبیرستان٬ معادلات ِ همه رو به هم زده بود!

وقت کم بود. به خاطر همین سرعت کار زیاد بود! ۳ - ۴ نفر داشتند کار می‌کردند. آقای جواهری هم با یکی از بچه‌های سمعی بصری داشتند روی مقاله کار می‌کردند. به فکر فرو رفتم... سرعت کارم کم شد. دی‌وی‌دی روی دست راستم مونده بود و سلفونش روی دست چپ. درونم غوغایی شده بود... راستی راستی داره تموم می‌شه؟! آره دیگه! مگه آخرین مرحله‌ی این یک ماه٬ تحویل کلیپ ها به حضار نبود؟! راستی راستی تموم شد؟! چشمام پر شده بود. دستم به کار نمی‌رفت. سرعتم به وضوح کم شده بود. فکر کنم جواد فهمیده بود...

خاطرات این مدت مثل باد از جلوی چشمام می‌گذشت. روزهای اول٬ فضای بینمون خیلی قاعده‌مند بود. من به عنوان فارغ التحصیل و بچه ها به عنوان دانش‌آموز. رفته رفته روابطمون خیلی صمیمی شد و خاطرات زیبایی رقم زدیم! برای همین برامون سخت بود که این دوران رو به اتمامه. سینا می‌گفت یعنی از شنبه٬ ساعت چهار به بعد باید بریم خونه؟! نمیتونم درکش کنم! جواد ساکت بود. اما می‌شد همه‌ی اینها رو از چشماش خوند...

آخرای کار بود. آخرین دی‌وی‌دی رو می‌خواستم وارد سلفون کنم که یکی از بچه‌ها گفت: کار را که کرد؟! آنکه تمام کرد!! خراب شدم. حالم گرفته شد. دادم دست یکی دیگه و گفتم: کار٬ کار ِ شماها بود. یکی دیگه کار رو تموم کنه. رومو کردم اونور که کسی نبیندم...

 

مراسم تموم شده بود. نشسته بودیم توی اتاق سمعی-بصری. من و جواد و سینا. هرکی هم میومد داخل می‌گفت چرا نمیرید؟! چیزی نمی‌گفتیم. لابد توی دل ِ هر سه‌مون غوغایی شده بود. نمی‌شد دل کند. این اتاق و خاطراتش رو نمی‌شد رها کرد. چند بار خواستم بلند شم اما پاهام یاری نمی‌کردند. به جواد نگاه کردم. غم عالم روی سرمون خراب شده بود...

 

 

....................................................

ترجمه عنوان: همانا در طول عمر شما، نسیم های الهی وزیدن می گیرد، پس بیدار باشید و خود را در معرض این نسیم ها قرار دهید.

 

۳ نظر
آسمان دریا

بی‌خبران را بخر

 

 

عکست را گذاشته‌ایم بالای سرمان! همان که انگار به زور نشاندنت روی صندلی و به دوربین زل زده‌ای! همش هم داری نگاهمان می‌کنی. فیلمهایی که بچه‌ها کات می‌زنند٬ مصاحبه‌هایی که می‌بینیم٬ چشمهایی که تر می‌شوند٬ لبهایی که به خنده باز می‌شوند... همه و همه را نظاره‌گری!

بچه‌های صاف و زلال دبیرستان که برای هفته‌ی شهدا کار می‌کنند٬ نام و نشان تو را می‌پرسند. لبخندی می‌زنم و می‌گویم ابراهیم است! بی‌نام و نشان. همان گمنامی که  به عشق او٬ روی سردر ِ اتاق ِ سمعی بصری کاغذی زده‌ایم: طوبی للغربا! خوشا گمنامان...!

 

بی‌خبران را بخر

ابراهیم!

 

...........................................

شاید این مطلب را هم حذف کنم! مثل چند مطلبی که درباره‌ات نوشتم و پاک کردم! گویی تو بعد از شهادتت هم می‌خواهی گمنام بمانی... اما چه کنیم که اجر تو در پنهان کردن است و اجر ما در افشا کردن.

(یادداشتی پیرامون این روزها در برپایی هفته‌ی شهدای دبیرستان مفید)

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

نفحات خوز ۲

 

 

شنیده ام زمانی که جهان آرا و دوستانش داشتند خرمشهر را ترک می‌کردند٬ وقتی که بعد از مدتها مقاومت تسلیم ِ تقدیر شده بودند و راهی جز عقب نشینی نبود٬ روی پل ِ خروجی ِ خرمشهر ایستاده بودند و به شهر نگاه می‌کردند و گریه می‌کردند.

 

.............................................................

بعد از گذشت ِ ۳۲ سال از آن موقع ها٬ ایستاده بودم روی پل ِ خروجی ِ خرمشهر و حس و حال ِ جهان آرا را داشتم... این همه سال گذشته و حال ِ شهر هنوز خراب است...

 

 

 

عنوان را درست نوشته ام؟

۲ نظر
آسمان دریا

سلام بر ابراهیم

 

 

نشسته ام کنار کارون٬ زل زده‌ای در چشمانم و داری ادبم می‌کنی. تربیتم می‌کنی. داری دانه دانه زخم‌هایم را مرهم می‌گذاری و چشمان ِ ترم را به نور ِ وجودت نوازش می‌کنی. از تو چه پنهان! همان اول هم که صادق با آن ذوق و شوق از تو برایم می‌گفت٬ بر دلم افتاده بود که تو را خواهم یافت. بر دلم افتاده بود که گمشده‌ام را در تو می‌توانم پیدا کنم.

ابراهیم! چه کردی با من...

 

 

................................................

کتاب سلام بر ابراهیم٬ زندگینامه‌ی شهید ابراهیم هادی است.

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

جای پر زدن زمین نیست توی قلب آسمونه

 

 

ایستاده ایم بالای سر این حیوانات ِ ریز ِ بیچاره که در دام ِ عنکبوت‌ها گیر افتاده‌اند! تارهای انبوه و محکم عنکبوت‌ها باعث شده‌ هرچه این پشه ها و هزارپاها و کرم‌ها تقلا می‌کنند٬ اتفاقی نیفتد! برخی‌شان هم پنداری ناامید شده اند و درجای خودشان متوقف اند و تلاشی نمی‌کنند.

ایستاده ایم بالای سر این حیوانات ِ ریز ِ بیچاره و نمی‌دانم چرا همگی دوست داریم نجاتشان دهیم! شوهر خواهر ِ گرامی جمله ای می‌گوید: یاد خدا افتادم... او هم دارد به یک سری از بنده‌هایش نگاه می‌کند که اسیرند در بدی‌هایشان...

 

 

........................................................

این بند های دنیوی را از من دور کن. این طناب‌های زمینی را از دستانم باز کن. من را آفریده ای برای پرواز. نه برای دست و پا زدن در این تارهای اسارت. این منم که با بدی‌هایم تارهای زیاد و دست‌وپاگیری درست کرده ام. و این تویی که چیزی نمی‌شود اگر همه‌شان را از بین ببری! هرچه باشم مثل ِ این هزارپای ناامید نخواهم بود که متوقف شده است و انتظار ِ زوالش را می‌کشد. مرا امید است به رحمانیت تو. مرا امید است به غفاریت تو...

این بند های دنیوی را از من دور کن. این طناب‌های زمینی را از دستانم باز کن. من را آفریده ای برای پرواز. نه برای دست و پا زدن در این تارهای اسارت...

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

نفحات خوز

 

 

یک وقتهایی هست که بعضی اتفاقها رو نمی‌تونی شرح بدی! هرچی با واژگان بازی می‌کنی و توصیف می‌کنی٬ حق مطلب ادا نمی‌شه!

 

مثلا از هرکی که حاجی شده بپرسی "چطور بود؟ خوش گذشت؟" معمولا جواب می‌ده که باید خودت تجربه اش کنی! یا مثلا یه لبخند ملیح می‌زنه که یعنی نمی‌شه توصیف کرد! کربلا و مشهد هم.

یا مثلا بعضی وقتها آدم دلش سنگین می‌شه. تنگ می‌شه. بعد ازش می‌پرسن چته؟ چیزی شده؟! بعد نمی‌تونی بگی چته و دوست داری یه عزیزی حداقل از چشم‌هات بخونه و نپرسه "چی شده"!

یا مثلا از یک جایی دیدن می‌کنی٬ بعد هرچی هم که جَو می‌دی و آب و تابش رو زیاد می‌کنی٬ خوب نمی‌تونی از پس ِ شرح ِ اونجا بربیای! بعد لابد پشیمون می‌شی که کاش اصلا از همون اول نمی‌گفتم!

 

...........................................................

... یا مثلا وقتی نیمه شب٬ کنار ِ رود ِ کارون قدم می‌زنی! هرکاری بکنی نمی‌تونی توصیفش کنی!

 

۲ نظر
آسمان دریا

تصور کن

 

 

کلاس ِ پر شور و نشاطی داشتیم. علاوه بر اینکه استاد مباحث رو شیوا و مفهوم توضیح می‌داد٬ رغبت و اشتیاق بچه‌ها به یادگرفتن درس هم بالا بود. به طوری که بچه ها توی جواب دادن به سوالات استاد از همدیگه سبقت می‌گرفتند. و این سبقت گرفتن هم جنبه‌ی روکم‌کنی یا رقابت نداشت! همه‌مون برای حضور در کلاس شوق داشتیم به‌طوری که اگر جلسه ای رو به اجبار غایب می‌شدیم٬ گویی غم ِ عالم روی سرمون خراب می‌شد! از شما چه پنهون که کلاس٬ حضور-غیاب هم نداشت!

استادمون همیشه سعی می‌کرد کاربردی و به‌درد‌بخور درس بده. اگر فصلی رو تدریس می‌کرد٬ باید مطمئن می‌شد که همه یاد گرفته‌اند. وگرنه انقدر یک مبحثی رو توضیح می‌داد تا اطمینان پیدا کند همه یاد گرفته اند! اگر هم کسی مشکلی داشت٬ "وقت اضافه" رو که خدا ازمون نگرفته بود..! راستی نگفته بودم بهتون: بعد از کلاس٬ اتاق ِ استاد در طبقه‌ی پنجم٬ مهیا بود برای دانشجویان. ماها اسم ِ این رو گذاشته بودیم "وقت ِاضافه"! استاد می‌نشست پشت ِ میزش و وقتش رو اختصاص می‌داد به دانشجویان. هر سوالی از هرجایی رو هم با روی خوش جواب می‌داد. حتی چند باری هم برای بچه ها چای ریخته بود! صدای خنده و شوخی دانشجویان و استادمحبوبشان فضای طبقه‌ی پنجم رو پر می‌کرد...

پیوند صنعت و علم در تفکر استاد جایگاه مهمی داشت. به یاری استاد و همراهی دانشجویان٬ در طول ترم چند بازدید مفید از کارخانه های بزرگ صنعتی داشتیم که مرتبط با درسمون بود. کارخانه ها هم استقبال گرمی از ما کردند. خودشان می‌گفتند شما دانشجویان برتر کشورید و مدیران آینده‌ی این کارخانه ها شمایید و ...

امتحانات کلاسمون هم سبک قشنگی داشت! مرحله‌ی اول امتحان گروهی بود. یعنی برگه ها بین گروه های ۳ نفره تقسیم می‌شدند و بچه ها با مشورت همدیگه مسائل رو حل می‌کردند. بعد از اتمام امتحان٬ جوابهای گروه‌های مختلف مطرح می‌شدند و با مدیریت استاد٬ جواب درست انتخاب می‌شد. در مرحله دوم٬ امتحان به صورت انفرادی گرفته می‌شد. مسائل قبلی با کمی تغییر دوباره پرسیده می‌شدند. این می‌شد نمره‌ی ما. امتحان میان ترم و پایان ترم هم به همین صورت! اینطوری مفاهیم و فصل ها در ذهنمون ملکه می‌شدند. اکثرا هم نمره‌ی بالا می‌گرفتند!

 

...................................................................

می‌نشینم و این چند سطر ِ بالا را به دقت می‌نویسم. بعضی جاهایش را مکث می‌کنم تا دقیقا آنچیزی که دوست دارم باشد را به تصویر بکشم. مثل  "وقت ِاضافه" که بیشتر برایم یک رویاست تا یک واقعیت! یا مثل نحوه‌ی امتحان گرفتن که یحتمل شما هم مثل خود من متعجبید و پر از حسرت که ای کاش واقعا امتحانات اینگونه بود! دیگر نه تقلبی٬ نه استرسی٬ نه عدم یادگرفتنی٬ نه چک و چونه برای گرفتن نمره ای...

نوشته های بالا هرچقدر برای شما شیرین است٬ برای خودم تلخ است! چراکه نه بنده در چنین کلاسی بوده ام٬ نه جایی شنیده‌ام! اما چه کنم که این رویای بلندپروازانه٬ آرمان شهر ِ دانشگاهی را اینگونه تصویر می‌کند! چه کنم که همه‌ی ما مستاصلیم از این نظام آموزشی و کاری جز رویا پردازی نمی‌توان کرد...

 

(:

۴ نظر
آسمان دریا

وقتی یکی همیشه هست

 

 

...می‌رسد به آنجا که از خداوند می‌خواهد سینه‌اش را وسیع کند و کارش را آسان کند و گره از زبانش باز کند تا حرف و هدایتش را بفهمند. خداوند هم می‌گوید باشد! خواسته ات را اجابت کردم. بعد یادآوری می‌کند که بار دیگر بر تو منت نهادیم. و بعد ماجرای تولد موسی‌یش را یادآور می‌شود و اینکه به مادرش وحی کردیم و رود نیل و بزرگ شدن موسی و رسالتش. و به زیبایی به پیام‌برش می‌گوید تو را برای خودم پروراندم! برای خود ِ خودم! (وَاصطَنَعتُکَ لِنَفسِی) بعد می‌گوید با برادرت هارون٬ به سمت فرعون برو که راه طغیان پیش گرفته. موسی و هارون می‌گویند خدا! ما می‌ترسیم که به ما آسیبی بزند یا سرکشی کند(قَالَا ربّنا إِنّنَا نَخَافُ أَن یَفرُطَ عَلَینَا أَو أَن یَطغَى). خدا هم یک جوری این دو را آرام می‌کند که آب در دلشان تکان نخورد! می‌گوید: نترسید! من همراه شما ام! می‌شنوم! می‌بینم! (قَالَ لَا تَخَافَا إِنّنِی مَعَکُمَا أَسمَعُ وأَرَى)


... می‌رسد به آنجا که موسی و فرعون مناظره‌ی مفصلی با هم می‌کنند و ماحصل این مناظره٬ می‌شود قرار گرفتن موسی در مقابل ساحران! روز موعود می‌رسد و ساحران٬ بعد از اندکی تعلل در مقابل حرف‌های حق گرایانه‌ی موسی٬ به دستور فرعون٬ عصاها و چوب‌ها و ریسمان‌های خودشان را زمین می‌اندازند و به صورتی این کار را انجام می‌دهند که گویی دارند با شتاب می‌خزند!

همه ی این آیات زیبا را گفتم برای اینجا:

موسی٬ در دلش خوف احساس کرد. بیم‌ناک شد(فَأَوجَسَ فِی نَفسهِ خِیفَة مّوسَى) تصور کردن ِ آن فضا و شرایط، کار ِ سختی نیست! لابد همه‌ی بزرگان و مردم جمع بوده اند و همه٬ ناظر داستان! چراکه فرعون به خیال خودش می‌خواسته جلوی همه٬ کار موسی را تمام کند. و یحتمل بعد از حرکت ساحران٬ همه لب به تحسین گشوده اند و فضا کاملا به ضرر موسی پیش می‌رفته است.

اما خدا گفت: مترس! که تو خود برتری! (قُلنَا لَا تَخَف إِنّکَ أَنتَ الأعلَى) توی اون شرایط سخت٬ پیام‌بر و حبیبش را چنان دلداری می‌دهد که موسی٬ استوار و با شکوه٬ جواب جادوگران را به گونه‌ای که خودتان می‌دانید٬ می‌دهد.

 

......................................................

وقتی با استیصال تمام از مسائل گوناگون٬ قرآن ِ خدا را باز می‌کنی و این آیات می آید٬ باید بفهمی که او٬ هست. همیشه هست!

وقتی از مسائل دانشگاه و حق و ناحق هایی که مثل همیشه آخر ِ هر ترم گریبانت را می‌گیرد٬ خسته ای و به قرآنش پناه می‌بری٬ باید بفهمی که او٬ هست. همیشه هست!

وقتی از مشغله های دنیوی و زنجیرهایش٬ ناخودآگاه خیابان پاسداران را پیاده طی می‌کنی تا خانه‌ی مادربزرگ و مدت زیادی طول می‌کشد تا برسی و همه نگرانت اند و تو لبخند به لب داری٬ شاید فهمیده ای که او٬ هست. همیشه هست!

بعد لابد پشت پا می‌زنی به هرچه پیش آمده و قرار است پیش آید و قاه قاه می‌خندی و در دلت می‌گویی: نترس! خدای موسی (ع) هست! خدای محمد(ص) هست! خدای تو هست! خودش ناظر است و شنوا...

 

 

۹ نظر
آسمان دریا

ح مثل حاج علی

 

 

در ِ شیشه‌ای رو باز کردم و وارد شدم.

برخلاف همیشه٬ اینبار هیچکس توی مغازه نبود.

کم پیش میاد سر ِ ظهر٬ خلوت باشه.

حاج علی مثل اکثر وقت‌ها نشسته بود روی صندلی‌ش و چشمش به در بود.

وارد شدم و سلام کردم.

سلام ِ گرمی کرد و پرسید: رفیقات کجان پس؟!

گفتم: والا اونا درگیر بودند٬ نتونستند بیان. تنها ام.

لبخند معنا داری زد و گفت:

خوبه. تنهایی خوبه...

 

یکجوری این سه کلمه رو بیان کرد و رفت‌ به سمت آشپزخونه‌اش٬ که توی دلم بدجوری خالی شد.

حرف٬ حرف ِ گذرایی نبود. پشتش دریایی از معرفت بود. همین کافی بود که چند دقیقه ای گیج باشم...

رفته بود توی آشپزخونه٬ آروم و زیر لب آواز می‌خوند. مدح امام علی (ع) بود بنظرم...

 

 

......................................................

 کار ِ سختی نیست که بفهمی چقدر مرد ِ بزرگیه. فقط کافیه یک بار بروی توی چهاردیواری ِ کوچیکش و چند لقمه غذا بخوری! انتخابت هم اصلا سخت نیست. محدود ِ محدوده! مثل این رستورانهای مجلل نیست که ۴۰ نوع غذا داشته باشه با اسم‌های عجیب غریب! یا دیزی می‌خوری٬ یا املت. چای و نوشابه و شیر هم داره. خبری از قلیون و این سوسول بازی ها هم نیست!

می‌شینی روی صندلی های طولی و یک تیکه‌اش که چند نفر روش جا می‌شن. گویی از اول می‌خواسته همه‌ی مشتری‌هاش هم‌سفره باشن! الله اعلم. لنگ‌لنگ‌زنان توی مغازه‌اش راه میره و معمولا زیر لب آواز می‌خونه. همیشه لبخند به لبش داره و همین اخلاق‌هاش٬ باعث شده تعمیرکارهای خیابون هنگام٬ ظهرها جایی جز مغازه‌ی حاج علی نباشن!

آدم رو هوایی می‌کنه این پیرمرد! آدم رو به فکر می‌بره این پیرمرد! دلخوش می‌شی به اینکه تو هم شریک ِ این خلوت قشنگش می‌شی! خلوت ِ پیرمردی گمنام که دود و دم شهر٬ بدجوری شیشه های مغازه اش رو کدر کرده...

 

۳ نظر
آسمان دریا

۲۰؟

 

 

شب امتحان است و شاد و قدح در دست٬ همی مرور کنم مباحث درس تحقیق در عملیات را! روابط و تحلیل ها را بسی شادمانه خوانم و گاه ذوق کنم و گاه تعمق. مسائل را موشکافی کنم و خوش یاد آورم که برخی‌شان را چقدر به مشورت و کارگروهی حل کردیم! امشب را ماننده‌ی دیشب نباشم که به وقت ِ یازده و نیم شب٬ عزم ِ کتابخانه‌ی دانش‌گاه کرده و مضطر و دست‌پاچه٬ تا حوالی صبح همی خواندم و خواندم و صبح٬ بعد از امتحان٬ که به جنازه‌ای می‌ماندم٬ به کاشانه‌ی مادربزرگ ِ گرام آمده و خُفتم. امتحان ِامروز را آشنایی و ارادتی نبود و در طول ترم٬ حضوری به هم نیاورده بودم جلسات استاد را. اما امتحان فردا را توفیری‌ست بس زیاد. که جمله جلساتشان را حضور یافته بودم و با استاد تعامل داشتم و با همکلاسی جماعت تفاهم! تکالیف را همی با شوق انجام داده و مباحث را با رغبت فرامی‌گرفتم! حال هنگامه‌ی برداشت از این مزرعه است...

 

 

......................................

نمی‌شود چند خط ِ بالا را بنویسی و ذهنت به سمت دین و دنیای خودمان نرود. نمی‌شود. با خودت می‌نشینی و فکر می‌کنی که دروس ِ مهمتر از این فضیلت‌های دانشگاهی را خوانده‌ام آیا؟ اهمیت‌شان داده‌ام؟! تکلیفانم را چه کرده‌ام؟ آماده شده‌ام برای این امتحان‌های بعضا سخت ِ دنیوی؟! از امتحانات قبلی نمره‌ی قبولی گرفته‌ام؟! و باران ِ سوال است که به کویر ذهنت می‌بارد. اینجاست که آرزو می‌کنی طوری آماده شوی که مثل امتحان فردا٬ حداقل وظیفه‌ات را تمام و کمال انجام داده باشی...

 

امام هادی(ع) فرمود: ان الله جَعَلَ الدنیا دار بلوی و الآخرة دار عقبی...

(همانا که خداوند دنیا را سرای امتحان و آزمایش، و آخرت را سرای رسیدگی قرار داده است...)

 

۵ نظر
آسمان دریا

هیزم

 

 

فصل امتحانات که شروع می‌شود٬ مثل همیشه با چالشی روبه‌رو می‌شویم به نام تقلب.

سیئه ای که نه امروز٬ از دیرباز وجود داشته است و عموم را علاقه بوده است به انجام آن. یادم آید استادمان٬ دبیرستان که بودیم٬ می‌فرمود: یادم نمی‌آید حتی سفیدی ِ برگه‌ی کناری ام را دیده باشم! چه رسد به نوشته هایش! چه رسد به انجام تقلب! و من یادم نمی‌آید تقلبی را در دبیرستان.

حکایت تکراری جلسات امتحان: کاغذهای کوچکی که قبل از امتحان تعبیه شده اند... نوشته‌هایی که روی دست ها و بعضا روی مچ پاها درج شده اند... مردمک‌هایی که مدام در کاسه‌ی چشم‌ها می‌گردند به دنبال برگه های درسخوان‌ها... برگه‌هایی که تعویض می‌شوند... پچ پچ‌هایی که از رد و بدل شدن پاسخ‌ها حکایت می‌کنند... و غضب ِ من و شما.

شنیده ام از بعضی از دوستان درسخوان و بعضا مذهبی٬ که اگر هم این فعل اشکال دارد٬ ما که سهیم نیستیم در آن! حتی اگر دستمان را باز بگذاریم و از برگه‌مان محافظت نکنیم٬ ما را چه به حرمت ِ فعل او؟! سوالی کنید از آنها: اگر کسی خواست برود دزدی و از تو نردبام خواست٬ تو به او می‌دهی؟! عقلا و شرعا نباید کسی را در انجام کار بدی یاری کنی دیگر! که اگر یاری کنی٬ که حتی اگر در ظاهر و باطن با او همراه باشی٬ گویی تو هم آن کار را انجام داده‌ای! اصلا بحث فقهی و فلسفی مفصلی هست در باب عدم اعانه به اثم و عدوان. حضرت آقا مجتبی تهرانی٬ در کتاب سلوک عاشورایی (منزل اول) مفصل به شرح آن پرداخته اند و مرا اذن ترویج آن نیست در این فضا.

عده ای می‌گویند تقلب حرام یامکروه نیست وجواب دادن به این مسئله خیلی راحت است!کمترین درجه اش این است که این کار٬ دروغ گفتن است. تو٬ آنچه می‌نویسی٬ به نام خودت می‌نویسی در حالی که از خودت نیست! مسئله‌ی پیچیده ای نیست! مراتب بعدی این کار بماند... که تو به غلط نمره ات بهتر می‌شود... معدلت بهتر می‌شود... اگر برای انتخاب شغل٬ گزینشی در کار باشد که فیلتر معدل داشته باشد و تو را به سبب معدل ِ دروغت گزینش کنند٬ کسب و کارت هم مشکل دارد و...!

اگر امروز افراد را جرات بسیاری‌ست برای انجام این کار٬ شاید از کم‌کاری من و شما باشد! حتی یک غضب و یک اخم کافی است که حداقل فرد٬ با سختی تقلب کند! چه بسا کسی که خجل شود و سرش را پایین اندازد! و من دوباره به فکر می‌روم و آرمان شهر اسلامی را تصور می‌کنم که هیچ جلسه‌ی امتحانی٬ مراقب نداشته باشد...!


.........................................

حمل بر خودستایی نیست. که اگر اینطور فکر کردید٬ وای به حال عرفی که در جامعه اسلامی به این سمت رفته است که اعلام ِتنفر از فعل حرام٬ اسمش می‌شود خودستایی! زنده کنیم این نهی از منکر را.

 

 

۱۰ نظر
آسمان دریا

در پرتو نور ... برای محمد

 

 

لَقَد جاءکُم رَسُول مِن أنفُسکُم عَزیزٌ عَلَیه ما عَنِتم حَریصٌ عَلَیکُم بِالمُؤمِنینَ رَؤفٌ رَحیم

 

یقینا پیامبرى از جنس خودتان به سویتان آمد که به رنج و مشقت افتادنتان بر او دشوار است، اشتیاق شدیدى به [هدایت] شما دارد، و نسبت به مؤمنان رئوف و مهربان است!

(سوره مبارکه توبه آیه ١٢٨)

 

..............................................

کم است چنین در تعریفی در قرآن! آنچنان رسولش را معرفی میکند به مسلمانان، که هربار این آیه را خواندیم، متوجه شویم که پدری١داریم که برایش سخت است ما به رنج و مشقت بیافتیم!که حرص داردبرای هدایت شدن ما! که نسبت به همه و همه ی مومنان رئوف و مهربان است! حبیبش را طوری معرفی میکند که قلبا و یقینا میفهمی که وجود او، برای ما منت است و این، موهبتی ست از جانب پروردگار او! آیه را بارها و بارها میخوانی و با خودت فکر میکنی چه سخت بوده فقدان این نعمت. چه سخت بوده برای دختر و داماد و نوه هایش. چه سخت بوده برای سلمان ها و ابوذرها...

چه سخت بوده برای آنان که وجود این نعمت را از نزدیک درک کرده بودند...

 

 

 ...........................................

و ما، خوشیم به همین حَریصٌ عَلَینا بودنت! به همین رَؤفٌ رَحیم بودنت...

١: انا و علی ابوا هذه الامة.

 


۰ نظر
آسمان دریا

آقای ما بود آقا مجتبی...

 

 

یه مرد هایی هستند توی این دیار٬ که آدم دلگرمه به بودنشون. گویی خیالش راحته از وجودشون. یه مرد هایی هستند٬ که میشن چشم و چراغ مردم. گویی آدم به دلخوشی وجود اونهاست که شب٬ سر به بالین میذاره. یه مرد هایی هستند٬ که وقتی می‌شینی پای صحبت‌های شیرینشون٬ گویی روح و روانت زلال میشه و سیراب.

یه مردهایی هستند٬ که نمی‌شه غیر از آقا٬ پیشوندی برای اسمشون بیاری! که خدا هم آنان را که عاشق است٬ نامی نمی‌آورد! اونجا که در سوره یس فرمود: وَ جَاءَ مِن أَقصَا المَدینَةِ رَجُل یَسعَی قالَ یا قَوم اتّبعُوا المُرسَلین٬ یعنی از دور٬ مردی دوان دوان آمد و گفت مردم! ایمان بیاورید!

اسمش رو می‌دونیم چیست؟! نه! مرد اند دیگر! آقا مجتبی تهرانی رو همه صدا می‌کردند آقا مجتبی! حتی در پیام تسلیت هاشون. حتی در پوستر هاشون.

. . .

شب ۲۳ ام ماه رمضان٬ آخرین شب قدر تمام شده بود. با رفقا از مسجد جامع بازار برمی‌گشتیم و درباره‌ی صحبت‌ها و روضه‌ی عجیب آقا مجتبی صحبت می‌کردیم. داخل اتوبوس که نشستیم٬ همه‌مون ته دلمون نگران بودیم. آخه صحبت‌های آقا مجتبی هر سال رنگ و بوی ثابتی داشت. اما امسال قضیه فرق می‌کرد. تاحالا آقا مجتبی اینجوری روضه نخونده بود. مرجعیت به کنار... اجتهاد به کنار... اخلاق به کنار... عرفان به کنار... ۴۰ سال پیش نوحه‌ای شنیدم که هنوز جگرم رو سوزونده... داخل اتوبوس که نشستیم٬ همه‌مون ته دلمون نگران بودیم. سعی می‌کردیم فکرمون رو از اون‌چیزی که می‌ترسیدیم اتفاق بیفته دور کنیم...

. . .

با امیرحسین و مصطفا از مسجد جامع بازار برمی‌گشتیم. تنها صدایی که شنیده می‌شد٬ صدای قدمهای سست و لرزان ما بود. هیچکس حرفی نمی‌زد. هنوز مات بودیم. ماتِ پیکر آقا مجتبی در حیاط مسجد جامع بازار...

از راهروهای تنگ و تاریک بازار رد می‌شدیم و توی گوشم مدام صدایی از دور دست می‌آمد. صدای واسمع دعایی اذا دعوتک گفتن‌های اون مرد در شب‌های قدر. صدای روضه‌های دلنشین و پرسوز اون مرد. صدای خدایا ما بد کردیم هایی که نه برای خودش٬ که در حقیقت برای ما می‌گفت!

از کنار مغازه‌های بسته‌ی بازار رد می‌شدیم و تصویر وداع از پیکر آقا مجتبی از خاطرم بیرون نمی‌رفت. شب قبلش خبر دار شده بودیم که پیکر آقا رو ساعت ۴ صبح در حیاط مسجد جامع غسل میدن. خبر٬ خیلی خصوصی بود و اجازه‌ی نشرش را هم نداشتیم. صبح٬ در حیاط مسجد جامع٬ کسی حال خودش را نمی‌دانست. شاگردان و مریدان آقا٬ نه برای رفتن ایشان. که برای خودشان اشک می‌ریختند. آقا مجتبی که یقینا جایش خوب است! گویی به آرزویش رسیده اصلا...شب اربعین...همونی که می‌خواست!

. . .

حرم شلوغ بود. خیلی شلوغ تر از حالت عادی. این رو از مردم شهرری می‌شد فهمید. که با خودشون می‌گفتند چه خبر است حرم امروز؟! کنار ضریح حضرت عبدالعظیم شلوغ‌تر از همه جا. فرشی رو پهن کردند روی خاک ِ تازه ریخته شده بر پیکر ِ آقا مجتبی. پیکری که صبح٬ در مدرسه عالی شهید مطهری٬ با شکوه و عظمت بر آن نماز خوانده شده بود و با حضور بی‌نظیر مردم تشییع شده بود! اتفاقی که همیشه از رخ دادنش واهمه داشتیم جلوی چشمانمون بود. اتفاقی که شب قدر فکرش را نمی‌کردیم به این زودی رخ بده. اما چه باید کرد که آقا مجتبی عجله داشت! چه باید کرد که وقتی ما بالای پیکرش در حرم شاه عبدالعظیم بودیم٬ او راهی ِ کربلا بود! چه  باید  کرد که روز اربعین٬  شب جمعه٬  آقا مجتبی جایی جز کربلا نباید باشد!

. . .

خاک ِ پای کسی بودن رو چه به توصیف او؟! چطور می‌تونیم توصیف کنیم عزیزمون رو؟! که مشهور بود به کتوم بودن. مشهور بود به تواضع. این باب از حکایت رو بذاریم برای خدا. که اگر کفر نبود٬ می‌گفتم خدا هم گاهی در توصیف بعضی از مردانش می‌ماند!

حالا ما مونده ایم و حسرتی جان سوز. ما مونده ایم و اینکه دهه اول محرم٬ اون وقتهایی که دلمون می‌گیره و کسی جز آقا مجتبی نمی‌خواهیم٬ کجا بریم. ما مونده ایم و فقدان نعمتی که خوش بودیم به وجودش. ما مونده ایم و اینکه شبهای قدر کجا بریم...

 

...................................................

"سلوک عاشورایی" نام اثری است چند جلدی از بیانات آقا مجتبی تهرانی. یادگاری موندگار که با خوندنش٬ فرمایشات و منبر های ایشون توی دلمون زنده میشه...

 

 

۱۰ نظر
آسمان دریا

می‌شه!

 

 

داشتم تصور می‌کردم یعنی می‌شد بعد از اینکه به راننده تاکسی گفتم "آقا ببخشید! من الان یادم آمد که پول نیاورده ام"٬ او هم برگرده و با یه لبخنده خاصی به من بگه: "این چه حرفیه میزنی برادر! فدای سرت!" ؟ می‌شد ماشین رو نگه نداره و من رو از ماشینش نندازه بیرون؟! منی که کم پیش میاد کیف پولم رو خونه جا بذارم؟!

داشتم تصور می‌کردم یعنی می‌شه سر چهارراه ها و تقاطع ها٬ دعوا باشه٬نه برای اینکه کی اول بره! برعکس:برای اینکه کی در تعارف زدن و لبخند زدن برنده بشه؟!

داشتم با خودم فکر می‌کردم یعنی میشه برم توی مغازه ای و هیچ تخفیفی نگیرم؟! یعنی مطمئن باشم که قیمت واقعی جنس مورد نظر٬ دقیقا همون قیمتی هست که فروشنده عرضه می‌کنه؟! که بعدش سرم رو نندازم پایین که خرید و فروش های ما اسلامی نیست لابد!

داشتم تصور می‌کردم که می‌شد ما ۲ هفته ی پیش در خونه ی جدیدمون می‌بودیم؟! یعنی می‌شد همه ی آدمهایی که در خونه ی جدید مشغول کارند٬ کارشون رو درست و سر وقت انجام می‌دادند و به وعده شون وفا می‌کردند؟!

 

 

نمی‌خوام حکم عام بدم به رفتارهای مردم. البته که راننده تاکسی ِ جوانمرد داریم. و البته که خیلی وقتها سر چهارراه‌ها با هم خوب برخورد می‌کنیم و البته که فروشنده‌ی مسلمون داریم و البته که نجار و بنای خوش قول داریم! شکی نیست. اما کاش سبک زندگی هامون بیشتر از این جنبه‌ی اسلامی بگیرند. که خوب روشی ست برای زندگی!

 

 

۳ نظر
آسمان دریا