شب بود و شهر خاموش.
رو به مزار پیامبر ایستاده بود و با چشمانی خیس، با او حرف میزد...
ای پیامبر خدا! از من و دخترت بر تو درود باد. همان که به دیدار تو آمده و در کنار تو به زیر خاک خفته است. مرگ زهرا٬ ضربتی بود که دلم را خسته و اندوهم را پیوسته کرد. و چه زود از میان ما رفت... شکایت خود را به خدا میبرم و دخترت را به تو میسپارم...
سالها پیش بود که با آن حجب و حیا به محضر پیامبر رسیده بود و گفته بود:
مرا رغبت افتاده است در فاطمه.
وقتی فاطمه این خبر را شنید٬ سرش را به زیر انداخته و بر لبان پدرش لبخند شیرینی نشانده بود! که علی دامادم شده است! و اگر علی نبود٬ فاطمه هم همسری برنمیگزید! عروسی ِ سادهای برگزار شد و زندگیشان هم سادهتر...
شب بود و شهر خاموش.
رو به مزار پیامبر ایستاده بود و با چشمانی خیس، با او حرف میزد...
... ای پیامبر خدا! به زودی با تو خواهم گفت که امتت پس از تو٬ با فاطمهات چه ستمها کردند... خدا گواه است که دخترت پنهانی بخاک میرود. هنوز روزیچند از مرگ تو نگذشته و نام تو از زبانها نرفته که حق ِ او را بردند و میراث او را خوردند. درد دلم را با تو در میان میگذارم و دلم را با یاد تو خوش میدارم...