تسنیم

آنگاه که حضرت حق در کتابش فرمود: و مزاجه من تسنیم...(و می چشند شراب طهور تسنیم را...)

۷۸ مطلب با موضوع «فرمایشات قلم» ثبت شده است

تصور کن

 

 

کلاس ِ پر شور و نشاطی داشتیم. علاوه بر اینکه استاد مباحث رو شیوا و مفهوم توضیح می‌داد٬ رغبت و اشتیاق بچه‌ها به یادگرفتن درس هم بالا بود. به طوری که بچه ها توی جواب دادن به سوالات استاد از همدیگه سبقت می‌گرفتند. و این سبقت گرفتن هم جنبه‌ی روکم‌کنی یا رقابت نداشت! همه‌مون برای حضور در کلاس شوق داشتیم به‌طوری که اگر جلسه ای رو به اجبار غایب می‌شدیم٬ گویی غم ِ عالم روی سرمون خراب می‌شد! از شما چه پنهون که کلاس٬ حضور-غیاب هم نداشت!

استادمون همیشه سعی می‌کرد کاربردی و به‌درد‌بخور درس بده. اگر فصلی رو تدریس می‌کرد٬ باید مطمئن می‌شد که همه یاد گرفته‌اند. وگرنه انقدر یک مبحثی رو توضیح می‌داد تا اطمینان پیدا کند همه یاد گرفته اند! اگر هم کسی مشکلی داشت٬ "وقت اضافه" رو که خدا ازمون نگرفته بود..! راستی نگفته بودم بهتون: بعد از کلاس٬ اتاق ِ استاد در طبقه‌ی پنجم٬ مهیا بود برای دانشجویان. ماها اسم ِ این رو گذاشته بودیم "وقت ِاضافه"! استاد می‌نشست پشت ِ میزش و وقتش رو اختصاص می‌داد به دانشجویان. هر سوالی از هرجایی رو هم با روی خوش جواب می‌داد. حتی چند باری هم برای بچه ها چای ریخته بود! صدای خنده و شوخی دانشجویان و استادمحبوبشان فضای طبقه‌ی پنجم رو پر می‌کرد...

پیوند صنعت و علم در تفکر استاد جایگاه مهمی داشت. به یاری استاد و همراهی دانشجویان٬ در طول ترم چند بازدید مفید از کارخانه های بزرگ صنعتی داشتیم که مرتبط با درسمون بود. کارخانه ها هم استقبال گرمی از ما کردند. خودشان می‌گفتند شما دانشجویان برتر کشورید و مدیران آینده‌ی این کارخانه ها شمایید و ...

امتحانات کلاسمون هم سبک قشنگی داشت! مرحله‌ی اول امتحان گروهی بود. یعنی برگه ها بین گروه های ۳ نفره تقسیم می‌شدند و بچه ها با مشورت همدیگه مسائل رو حل می‌کردند. بعد از اتمام امتحان٬ جوابهای گروه‌های مختلف مطرح می‌شدند و با مدیریت استاد٬ جواب درست انتخاب می‌شد. در مرحله دوم٬ امتحان به صورت انفرادی گرفته می‌شد. مسائل قبلی با کمی تغییر دوباره پرسیده می‌شدند. این می‌شد نمره‌ی ما. امتحان میان ترم و پایان ترم هم به همین صورت! اینطوری مفاهیم و فصل ها در ذهنمون ملکه می‌شدند. اکثرا هم نمره‌ی بالا می‌گرفتند!

 

...................................................................

می‌نشینم و این چند سطر ِ بالا را به دقت می‌نویسم. بعضی جاهایش را مکث می‌کنم تا دقیقا آنچیزی که دوست دارم باشد را به تصویر بکشم. مثل  "وقت ِاضافه" که بیشتر برایم یک رویاست تا یک واقعیت! یا مثل نحوه‌ی امتحان گرفتن که یحتمل شما هم مثل خود من متعجبید و پر از حسرت که ای کاش واقعا امتحانات اینگونه بود! دیگر نه تقلبی٬ نه استرسی٬ نه عدم یادگرفتنی٬ نه چک و چونه برای گرفتن نمره ای...

نوشته های بالا هرچقدر برای شما شیرین است٬ برای خودم تلخ است! چراکه نه بنده در چنین کلاسی بوده ام٬ نه جایی شنیده‌ام! اما چه کنم که این رویای بلندپروازانه٬ آرمان شهر ِ دانشگاهی را اینگونه تصویر می‌کند! چه کنم که همه‌ی ما مستاصلیم از این نظام آموزشی و کاری جز رویا پردازی نمی‌توان کرد...

 

(:

۳ نظر
آسمان دریا

وقتی یکی همیشه هست

 

 

...می‌رسد به آنجا که از خداوند می‌خواهد سینه‌اش را وسیع کند و کارش را آسان کند و گره از زبانش باز کند تا حرف و هدایتش را بفهمند. خداوند هم می‌گوید باشد! خواسته ات را اجابت کردم. بعد یادآوری می‌کند که بار دیگر بر تو منت نهادیم. و بعد ماجرای تولد موسی‌یش را یادآور می‌شود و اینکه به مادرش وحی کردیم و رود نیل و بزرگ شدن موسی و رسالتش. و به زیبایی به پیام‌برش می‌گوید تو را برای خودم پروراندم! برای خود ِ خودم! (وَاصطَنَعتُکَ لِنَفسِی) بعد می‌گوید با برادرت هارون٬ به سمت فرعون برو که راه طغیان پیش گرفته. موسی و هارون می‌گویند خدا! ما می‌ترسیم که به ما آسیبی بزند یا سرکشی کند(قَالَا ربّنا إِنّنَا نَخَافُ أَن یَفرُطَ عَلَینَا أَو أَن یَطغَى). خدا هم یک جوری این دو را آرام می‌کند که آب در دلشان تکان نخورد! می‌گوید: نترسید! من همراه شما ام! می‌شنوم! می‌بینم! (قَالَ لَا تَخَافَا إِنّنِی مَعَکُمَا أَسمَعُ وأَرَى)


... می‌رسد به آنجا که موسی و فرعون مناظره‌ی مفصلی با هم می‌کنند و ماحصل این مناظره٬ می‌شود قرار گرفتن موسی در مقابل ساحران! روز موعود می‌رسد و ساحران٬ بعد از اندکی تعلل در مقابل حرف‌های حق گرایانه‌ی موسی٬ به دستور فرعون٬ عصاها و چوب‌ها و ریسمان‌های خودشان را زمین می‌اندازند و به صورتی این کار را انجام می‌دهند که گویی دارند با شتاب می‌خزند!

همه ی این آیات زیبا را گفتم برای اینجا:

موسی٬ در دلش خوف احساس کرد. بیم‌ناک شد(فَأَوجَسَ فِی نَفسهِ خِیفَة مّوسَى) تصور کردن ِ آن فضا و شرایط، کار ِ سختی نیست! لابد همه‌ی بزرگان و مردم جمع بوده اند و همه٬ ناظر داستان! چراکه فرعون به خیال خودش می‌خواسته جلوی همه٬ کار موسی را تمام کند. و یحتمل بعد از حرکت ساحران٬ همه لب به تحسین گشوده اند و فضا کاملا به ضرر موسی پیش می‌رفته است.

اما خدا گفت: مترس! که تو خود برتری! (قُلنَا لَا تَخَف إِنّکَ أَنتَ الأعلَى) توی اون شرایط سخت٬ پیام‌بر و حبیبش را چنان دلداری می‌دهد که موسی٬ استوار و با شکوه٬ جواب جادوگران را به گونه‌ای که خودتان می‌دانید٬ می‌دهد.

 

......................................................

وقتی با استیصال تمام از مسائل گوناگون٬ قرآن ِ خدا را باز می‌کنی و این آیات می آید٬ باید بفهمی که او٬ هست. همیشه هست!

وقتی از مسائل دانشگاه و حق و ناحق هایی که مثل همیشه آخر ِ هر ترم گریبانت را می‌گیرد٬ خسته ای و به قرآنش پناه می‌بری٬ باید بفهمی که او٬ هست. همیشه هست!

وقتی از مشغله های دنیوی و زنجیرهایش٬ ناخودآگاه خیابان پاسداران را پیاده طی می‌کنی تا خانه‌ی مادربزرگ و مدت زیادی طول می‌کشد تا برسی و همه نگرانت اند و تو لبخند به لب داری٬ شاید فهمیده ای که او٬ هست. همیشه هست!

بعد لابد پشت پا می‌زنی به هرچه پیش آمده و قرار است پیش آید و قاه قاه می‌خندی و در دلت می‌گویی: نترس! خدای موسی (ع) هست! خدای محمد(ص) هست! خدای تو هست! خودش ناظر است و شنوا...

 

 

۹ نظر
آسمان دریا

ح مثل حاج علی

 

 

در ِ شیشه‌ای رو باز کردم و وارد شدم.

برخلاف همیشه٬ اینبار هیچکس توی مغازه نبود.

کم پیش میاد سر ِ ظهر٬ خلوت باشه.

حاج علی مثل اکثر وقت‌ها نشسته بود روی صندلی‌ش و چشمش به در بود.

وارد شدم و سلام کردم.

سلام ِ گرمی کرد و پرسید: رفیقات کجان پس؟!

گفتم: والا اونا درگیر بودند٬ نتونستند بیان. تنها ام.

لبخند معنا داری زد و گفت:

خوبه. تنهایی خوبه...

 

یکجوری این سه کلمه رو بیان کرد و رفت‌ به سمت آشپزخونه‌اش٬ که توی دلم بدجوری خالی شد.

حرف٬ حرف ِ گذرایی نبود. پشتش دریایی از معرفت بود. همین کافی بود که چند دقیقه ای گیج باشم...

رفته بود توی آشپزخونه٬ آروم و زیر لب آواز می‌خوند. مدح امام علی (ع) بود بنظرم...

 

 

......................................................

 کار ِ سختی نیست که بفهمی چقدر مرد ِ بزرگیه. فقط کافیه یک بار بروی توی چهاردیواری ِ کوچیکش و چند لقمه غذا بخوری! انتخابت هم اصلا سخت نیست. محدود ِ محدوده! مثل این رستورانهای مجلل نیست که ۴۰ نوع غذا داشته باشه با اسم‌های عجیب غریب! یا دیزی می‌خوری٬ یا املت. چای و نوشابه و شیر هم داره. خبری از قلیون و این سوسول بازی ها هم نیست!

می‌شینی روی صندلی های طولی و یک تیکه‌اش که چند نفر روش جا می‌شن. گویی از اول می‌خواسته همه‌ی مشتری‌هاش هم‌سفره باشن! الله اعلم. لنگ‌لنگ‌زنان توی مغازه‌اش راه میره و معمولا زیر لب آواز می‌خونه. همیشه لبخند به لبش داره و همین اخلاق‌هاش٬ باعث شده تعمیرکارهای خیابون هنگام٬ ظهرها جایی جز مغازه‌ی حاج علی نباشن!

آدم رو هوایی می‌کنه این پیرمرد! آدم رو به فکر می‌بره این پیرمرد! دلخوش می‌شی به اینکه تو هم شریک ِ این خلوت قشنگش می‌شی! خلوت ِ پیرمردی گمنام که دود و دم شهر٬ بدجوری شیشه های مغازه اش رو کدر کرده...

 

۳ نظر
آسمان دریا

۲۰؟

 

 

شب امتحان است و شاد و قدح در دست٬ همی مرور کنم مباحث درس تحقیق در عملیات را! روابط و تحلیل ها را بسی شادمانه خوانم و گاه ذوق کنم و گاه تعمق. مسائل را موشکافی کنم و خوش یاد آورم که برخی‌شان را چقدر به مشورت و کارگروهی حل کردیم! امشب را ماننده‌ی دیشب نباشم که به وقت ِ یازده و نیم شب٬ عزم ِ کتابخانه‌ی دانش‌گاه کرده و مضطر و دست‌پاچه٬ تا حوالی صبح همی خواندم و خواندم و صبح٬ بعد از امتحان٬ که به جنازه‌ای می‌ماندم٬ به کاشانه‌ی مادربزرگ ِ گرام آمده و خُفتم. امتحان ِامروز را آشنایی و ارادتی نبود و در طول ترم٬ حضوری به هم نیاورده بودم جلسات استاد را. اما امتحان فردا را توفیری‌ست بس زیاد. که جمله جلساتشان را حضور یافته بودم و با استاد تعامل داشتم و با همکلاسی جماعت تفاهم! تکالیف را همی با شوق انجام داده و مباحث را با رغبت فرامی‌گرفتم! حال هنگامه‌ی برداشت از این مزرعه است...

 

 

......................................

نمی‌شود چند خط ِ بالا را بنویسی و ذهنت به سمت دین و دنیای خودمان نرود. نمی‌شود. با خودت می‌نشینی و فکر می‌کنی که دروس ِ مهمتر از این فضیلت‌های دانشگاهی را خوانده‌ام آیا؟ اهمیت‌شان داده‌ام؟! تکلیفانم را چه کرده‌ام؟ آماده شده‌ام برای این امتحان‌های بعضا سخت ِ دنیوی؟! از امتحانات قبلی نمره‌ی قبولی گرفته‌ام؟! و باران ِ سوال است که به کویر ذهنت می‌بارد. اینجاست که آرزو می‌کنی طوری آماده شوی که مثل امتحان فردا٬ حداقل وظیفه‌ات را تمام و کمال انجام داده باشی...

 

امام هادی(ع) فرمود: ان الله جَعَلَ الدنیا دار بلوی و الآخرة دار عقبی...

(همانا که خداوند دنیا را سرای امتحان و آزمایش، و آخرت را سرای رسیدگی قرار داده است...)

 

۵ نظر
آسمان دریا

هیزم

 

 

فصل امتحانات که شروع می‌شود٬ مثل همیشه با چالشی روبه‌رو می‌شویم به نام تقلب.

سیئه ای که نه امروز٬ از دیرباز وجود داشته است و عموم را علاقه بوده است به انجام آن. یادم آید استادمان٬ دبیرستان که بودیم٬ می‌فرمود: یادم نمی‌آید حتی سفیدی ِ برگه‌ی کناری ام را دیده باشم! چه رسد به نوشته هایش! چه رسد به انجام تقلب! و من یادم نمی‌آید تقلبی را در دبیرستان.

حکایت تکراری جلسات امتحان: کاغذهای کوچکی که قبل از امتحان تعبیه شده اند... نوشته‌هایی که روی دست ها و بعضا روی مچ پاها درج شده اند... مردمک‌هایی که مدام در کاسه‌ی چشم‌ها می‌گردند به دنبال برگه های درسخوان‌ها... برگه‌هایی که تعویض می‌شوند... پچ پچ‌هایی که از رد و بدل شدن پاسخ‌ها حکایت می‌کنند... و غضب ِ من و شما.

شنیده ام از بعضی از دوستان درسخوان و بعضا مذهبی٬ که اگر هم این فعل اشکال دارد٬ ما که سهیم نیستیم در آن! حتی اگر دستمان را باز بگذاریم و از برگه‌مان محافظت نکنیم٬ ما را چه به حرمت ِ فعل او؟! سوالی کنید از آنها: اگر کسی خواست برود دزدی و از تو نردبام خواست٬ تو به او می‌دهی؟! عقلا و شرعا نباید کسی را در انجام کار بدی یاری کنی دیگر! که اگر یاری کنی٬ که حتی اگر در ظاهر و باطن با او همراه باشی٬ گویی تو هم آن کار را انجام داده‌ای! اصلا بحث فقهی و فلسفی مفصلی هست در باب عدم اعانه به اثم و عدوان. حضرت آقا مجتبی تهرانی٬ در کتاب سلوک عاشورایی (منزل اول) مفصل به شرح آن پرداخته اند و مرا اذن ترویج آن نیست در این فضا.

عده ای می‌گویند تقلب حرام یامکروه نیست وجواب دادن به این مسئله خیلی راحت است!کمترین درجه اش این است که این کار٬ دروغ گفتن است. تو٬ آنچه می‌نویسی٬ به نام خودت می‌نویسی در حالی که از خودت نیست! مسئله‌ی پیچیده ای نیست! مراتب بعدی این کار بماند... که تو به غلط نمره ات بهتر می‌شود... معدلت بهتر می‌شود... اگر برای انتخاب شغل٬ گزینشی در کار باشد که فیلتر معدل داشته باشد و تو را به سبب معدل ِ دروغت گزینش کنند٬ کسب و کارت هم مشکل دارد و...!

اگر امروز افراد را جرات بسیاری‌ست برای انجام این کار٬ شاید از کم‌کاری من و شما باشد! حتی یک غضب و یک اخم کافی است که حداقل فرد٬ با سختی تقلب کند! چه بسا کسی که خجل شود و سرش را پایین اندازد! و من دوباره به فکر می‌روم و آرمان شهر اسلامی را تصور می‌کنم که هیچ جلسه‌ی امتحانی٬ مراقب نداشته باشد...!


.........................................

حمل بر خودستایی نیست. که اگر اینطور فکر کردید٬ وای به حال عرفی که در جامعه اسلامی به این سمت رفته است که اعلام ِتنفر از فعل حرام٬ اسمش می‌شود خودستایی! زنده کنیم این نهی از منکر را.

 

 

۱۰ نظر
آسمان دریا

در پرتو نور ... برای محمد

 

 

لَقَد جاءکُم رَسُول مِن أنفُسکُم عَزیزٌ عَلَیه ما عَنِتم حَریصٌ عَلَیکُم بِالمُؤمِنینَ رَؤفٌ رَحیم

 

یقینا پیامبرى از جنس خودتان به سویتان آمد که به رنج و مشقت افتادنتان بر او دشوار است، اشتیاق شدیدى به [هدایت] شما دارد، و نسبت به مؤمنان رئوف و مهربان است!

(سوره مبارکه توبه آیه ١٢٨)

 

..............................................

کم است چنین در تعریفی در قرآن! آنچنان رسولش را معرفی میکند به مسلمانان، که هربار این آیه را خواندیم، متوجه شویم که پدری١داریم که برایش سخت است ما به رنج و مشقت بیافتیم!که حرص داردبرای هدایت شدن ما! که نسبت به همه و همه ی مومنان رئوف و مهربان است! حبیبش را طوری معرفی میکند که قلبا و یقینا میفهمی که وجود او، برای ما منت است و این، موهبتی ست از جانب پروردگار او! آیه را بارها و بارها میخوانی و با خودت فکر میکنی چه سخت بوده فقدان این نعمت. چه سخت بوده برای دختر و داماد و نوه هایش. چه سخت بوده برای سلمان ها و ابوذرها...

چه سخت بوده برای آنان که وجود این نعمت را از نزدیک درک کرده بودند...

 

 

 ...........................................

و ما، خوشیم به همین حَریصٌ عَلَینا بودنت! به همین رَؤفٌ رَحیم بودنت...

١: انا و علی ابوا هذه الامة.

 


۰ نظر
آسمان دریا

آقای ما بود آقا مجتبی...

 

 

یه مرد هایی هستند توی این دیار٬ که آدم دلگرمه به بودنشون. گویی خیالش راحته از وجودشون. یه مرد هایی هستند٬ که میشن چشم و چراغ مردم. گویی آدم به دلخوشی وجود اونهاست که شب٬ سر به بالین میذاره. یه مرد هایی هستند٬ که وقتی می‌شینی پای صحبت‌های شیرینشون٬ گویی روح و روانت زلال میشه و سیراب.

یه مردهایی هستند٬ که نمی‌شه غیر از آقا٬ پیشوندی برای اسمشون بیاری! که خدا هم آنان را که عاشق است٬ نامی نمی‌آورد! اونجا که در سوره یس فرمود: وَ جَاءَ مِن أَقصَا المَدینَةِ رَجُل یَسعَی قالَ یا قَوم اتّبعُوا المُرسَلین٬ یعنی از دور٬ مردی دوان دوان آمد و گفت مردم! ایمان بیاورید!

اسمش رو می‌دونیم چیست؟! نه! مرد اند دیگر! آقا مجتبی تهرانی رو همه صدا می‌کردند آقا مجتبی! حتی در پیام تسلیت هاشون. حتی در پوستر هاشون.

. . .

شب ۲۳ ام ماه رمضان٬ آخرین شب قدر تمام شده بود. با رفقا از مسجد جامع بازار برمی‌گشتیم و درباره‌ی صحبت‌ها و روضه‌ی عجیب آقا مجتبی صحبت می‌کردیم. داخل اتوبوس که نشستیم٬ همه‌مون ته دلمون نگران بودیم. آخه صحبت‌های آقا مجتبی هر سال رنگ و بوی ثابتی داشت. اما امسال قضیه فرق می‌کرد. تاحالا آقا مجتبی اینجوری روضه نخونده بود. مرجعیت به کنار... اجتهاد به کنار... اخلاق به کنار... عرفان به کنار... ۴۰ سال پیش نوحه‌ای شنیدم که هنوز جگرم رو سوزونده... داخل اتوبوس که نشستیم٬ همه‌مون ته دلمون نگران بودیم. سعی می‌کردیم فکرمون رو از اون‌چیزی که می‌ترسیدیم اتفاق بیفته دور کنیم...

. . .

با امیرحسین و مصطفا از مسجد جامع بازار برمی‌گشتیم. تنها صدایی که شنیده می‌شد٬ صدای قدمهای سست و لرزان ما بود. هیچکس حرفی نمی‌زد. هنوز مات بودیم. ماتِ پیکر آقا مجتبی در حیاط مسجد جامع بازار...

از راهروهای تنگ و تاریک بازار رد می‌شدیم و توی گوشم مدام صدایی از دور دست می‌آمد. صدای واسمع دعایی اذا دعوتک گفتن‌های اون مرد در شب‌های قدر. صدای روضه‌های دلنشین و پرسوز اون مرد. صدای خدایا ما بد کردیم هایی که نه برای خودش٬ که در حقیقت برای ما می‌گفت!

از کنار مغازه‌های بسته‌ی بازار رد می‌شدیم و تصویر وداع از پیکر آقا مجتبی از خاطرم بیرون نمی‌رفت. شب قبلش خبر دار شده بودیم که پیکر آقا رو ساعت ۴ صبح در حیاط مسجد جامع غسل میدن. خبر٬ خیلی خصوصی بود و اجازه‌ی نشرش را هم نداشتیم. صبح٬ در حیاط مسجد جامع٬ کسی حال خودش را نمی‌دانست. شاگردان و مریدان آقا٬ نه برای رفتن ایشان. که برای خودشان اشک می‌ریختند. آقا مجتبی که یقینا جایش خوب است! گویی به آرزویش رسیده اصلا...شب اربعین...همونی که می‌خواست!

. . .

حرم شلوغ بود. خیلی شلوغ تر از حالت عادی. این رو از مردم شهرری می‌شد فهمید. که با خودشون می‌گفتند چه خبر است حرم امروز؟! کنار ضریح حضرت عبدالعظیم شلوغ‌تر از همه جا. فرشی رو پهن کردند روی خاک ِ تازه ریخته شده بر پیکر ِ آقا مجتبی. پیکری که صبح٬ در مدرسه عالی شهید مطهری٬ با شکوه و عظمت بر آن نماز خوانده شده بود و با حضور بی‌نظیر مردم تشییع شده بود! اتفاقی که همیشه از رخ دادنش واهمه داشتیم جلوی چشمانمون بود. اتفاقی که شب قدر فکرش را نمی‌کردیم به این زودی رخ بده. اما چه باید کرد که آقا مجتبی عجله داشت! چه باید کرد که وقتی ما بالای پیکرش در حرم شاه عبدالعظیم بودیم٬ او راهی ِ کربلا بود! چه  باید  کرد که روز اربعین٬  شب جمعه٬  آقا مجتبی جایی جز کربلا نباید باشد!

. . .

خاک ِ پای کسی بودن رو چه به توصیف او؟! چطور می‌تونیم توصیف کنیم عزیزمون رو؟! که مشهور بود به کتوم بودن. مشهور بود به تواضع. این باب از حکایت رو بذاریم برای خدا. که اگر کفر نبود٬ می‌گفتم خدا هم گاهی در توصیف بعضی از مردانش می‌ماند!

حالا ما مونده ایم و حسرتی جان سوز. ما مونده ایم و اینکه دهه اول محرم٬ اون وقتهایی که دلمون می‌گیره و کسی جز آقا مجتبی نمی‌خواهیم٬ کجا بریم. ما مونده ایم و فقدان نعمتی که خوش بودیم به وجودش. ما مونده ایم و اینکه شبهای قدر کجا بریم...

 

...................................................

"سلوک عاشورایی" نام اثری است چند جلدی از بیانات آقا مجتبی تهرانی. یادگاری موندگار که با خوندنش٬ فرمایشات و منبر های ایشون توی دلمون زنده میشه...

 

 

۱۶ نظر
آسمان دریا

می‌شه!

 

 

داشتم تصور می‌کردم یعنی می‌شد بعد از اینکه به راننده تاکسی گفتم "آقا ببخشید! من الان یادم آمد که پول نیاورده ام"٬ او هم برگرده و با یه لبخنده خاصی به من بگه: "این چه حرفیه میزنی برادر! فدای سرت!" ؟ می‌شد ماشین رو نگه نداره و من رو از ماشینش نندازه بیرون؟! منی که کم پیش میاد کیف پولم رو خونه جا بذارم؟!

داشتم تصور می‌کردم یعنی می‌شه سر چهارراه ها و تقاطع ها٬ دعوا باشه٬نه برای اینکه کی اول بره! برعکس:برای اینکه کی در تعارف زدن و لبخند زدن برنده بشه؟!

داشتم با خودم فکر می‌کردم یعنی میشه برم توی مغازه ای و هیچ تخفیفی نگیرم؟! یعنی مطمئن باشم که قیمت واقعی جنس مورد نظر٬ دقیقا همون قیمتی هست که فروشنده عرضه می‌کنه؟! که بعدش سرم رو نندازم پایین که خرید و فروش های ما اسلامی نیست لابد!

داشتم تصور می‌کردم که می‌شد ما ۲ هفته ی پیش در خونه ی جدیدمون می‌بودیم؟! یعنی می‌شد همه ی آدمهایی که در خونه ی جدید مشغول کارند٬ کارشون رو درست و سر وقت انجام می‌دادند و به وعده شون وفا می‌کردند؟!

 

 

نمی‌خوام حکم عام بدم به رفتارهای مردم. البته که راننده تاکسی ِ جوانمرد داریم. و البته که خیلی وقتها سر چهارراه‌ها با هم خوب برخورد می‌کنیم و البته که فروشنده‌ی مسلمون داریم و البته که نجار و بنای خوش قول داریم! شکی نیست. اما کاش سبک زندگی هامون بیشتر از این جنبه‌ی اسلامی بگیرند. که خوب روشی ست برای زندگی!

 

 

۳ نظر
آسمان دریا

گزارش یک جریان

 

 

وقتی داشتم از اون شیشه به داخل اتاق نگاه میکردم، همون شیشه ای که مثل اتاق بازجویی، از داخل مثل آیینه بود، و از بیرون، مثل شیشه، همون موقع که بچه های اون وری (که خودشان تقسیم بندی کردند این ور و اون ور را) مثل من داخل رو نگاه میکردند، همون موقع که به نیش و کنایه میگفتند: جای بچه بسیجی ها توی کانون نیست، همون موقع که رد میشدند و به من و بچه حزب اللهی ها تیکه مینداختند، نه از روی اینکه کار از کار گذشته و رای گیری به نفع آنها رو به اتمام بود. نه! بلکه از خستگی، میخواستم انتخابات کانون تئاتر تمام شود و به نفع آنها. که بماند این کانون برای خودشان!

 

همه چیز از ماه پیش شروع شد. وقتی با همفکری رفقا بنا بر این شد که کانون منحله و پوکیده و درب داغون تئاتر را زنده کنیم به برکت حضور چندی از یاران با استعداد و ارزشی. لازم به ذکر میدانم که فضای کنونی کانون های فرهنگی دانشگاه ما، اصلا مناسب نیست. و به همین دلایل ِفرهنگی است که چند سالی ست هیچ فعالیتی از این مجتمع کانونها مجوز نگرفته است. هر فعالیتی که هست، یا از بسیج است، یا از دفاتر فرهنگی، یا از مجمع حزب الله و یا از انجمن های علمی. این حرکت ما میتوانست شروعی برای فعالیت و به نمایش گذاشتن استعداد های همه باشد. البته با محوریت و قوانینی که افراد مورد نظر ما، در چهارچوب اسلام و انقلاب پایه گذاری میکردند.

سرتان درد نیاید هیچ وقت. بنا شد به صورت چراغ خاموش، تعدادی از رفقا عضو کانون شوند و از آنها، تعدادی کاندیدا شوند که اعضا، به کاندیداها رای دهند و وارد شورای ۵ نفری کانون تئاتر شوند. این قانون بود. یعنی تعدادی(نامحدود) عضو شوند، و بتوانند به کاندیداها رای دهند.

همه چیز خوب پیش میرفت. تا اینکه ماجرا توسط مدیریت فرهنگی لو رفت و دوستانی که قبلا کانون را در دست داشتند، رگ غیرت همی باد کردند و میان دوستانشان چو انداختند که: بدوید کانون را دریابید که مشتی بسیجی قصد تصاحبش را دارند! این خبر مثل بمب در میان دانشجویان پیجید. درصورتی که هیچکدام از ما چند نفر، برچسب هیچ نهادی را نداشتیم. سابقه عضویت در هیچکدام را هم. تاریخ معین انتخابات فرا رسیده بود و دبیر قبلی کانون تئاتر، به بهانه های مختلف، تاریخ انتخابات را عقب می انداخت. اصلا از نظر قانونی، آنها ٣ ماه در کانون فعالیت نداشته اند و حق برگزاری انتخابات را هم نداشتند! اما ما کوتاه آمده بودیم. که تشنج ایجاد نشود. که فضا ملتهب نشود. مدیریت فرهنگی هم که همراه بود کلا! هروقت سراغشان میرفتی، موافقت بودند و به ظاهر استقبال میکردند از بدنه ی بچه حزب اللهی ها. اما همراه ِآن طرف بودند در عقب انداختن انتخابات. نتیجه اش چه شد؟! حدود هشتاد نفر از آن طرف ریختند و ثبت نام کردند و...!

اینکه میگویم: "آن طرف"، خواست آنها بود. بنای ما حقیقتا بر تعامل بود. اما آنها از قبل هم سر سازش نداشتند. ٨٨ هم ماجرا همین بود! تنفر، توهم. آنها خواستند ما بسیجی باشیم و خودشان آدمهای مظلوم قصه. ما چماق به دست باشیم و بخواهیم با زور کانون را بگیریم، خودشان در مقابل ظلم(!) بایستند و ما را شکست دهند! این توهم آنها بود.

 

داخل اتاق، رای ها را میشمردند و من نظاره گر تابلویی بودم که رای ها را روی آن مینوشتند. وقتی داشتم از آن شیشه به داخل اتاق نگاه میکردم، همان شیشه ای که مثل اتاق بازجویی، از داخل مثل آیینه بود، و از بیرون، مثل شیشه، داشتم اتفاقات ماه اخیر را مرور میکردم. داشتم "علمدار!علمدار!" گفتن های محمد رضا را دوره میکردم که با شوق خاصی به من میگفت. و هربار به خودم نهیب میزدم که تو کاره ای نیستی! داشتم نیش و کنایه های اینها را که کنارم ایستاده بودند میشنیدم. میخواستم زودتر همه چیز تمام شود. نه از روی اینکه کار از کار گذشته و رای گیری به نفع آنها رو به اتمام بود. نه! بلکه از خستگی، میخواستم انتخابات کانون تئاتر تمام شود و به نفع آنها. که بماند این کانون برای خودشان!

صادق و شهاب و امیرحسین از اتاق بیرون آمدند. اینها نمایندگان گروه ما بودند برای نظارت بر انتخابات. صادق با اطمینان خاصی گفت:"بازی بچه حزب اللهی ها، بازی ٢ سر برد است. حضرت ابراهیم، آن وقت که فرمان آمد سر فرزندت را با آن چاقو ببُر، دچار بازی ای بود که اگر چاقو می بُرید، بازی را برده بود و اگر نمی بُرید، باز هم برده بود! ... چاقوی ما امروز نبرید! اما بگذار فکر کنند که ما باختیم!"

داشتم فکر میکردم ما که وظیفه مان را انجام دادیم. اخلاق را هم همه جوره رعایت کردیم. خیر است هرچه خدا پیش رویمان گذاشت. اما کاش یکی از آنها از این طرفها رد شود و این متن را بخواند. باشد که کمی تامل کند...

 

 

(:

 

..............................

گزارشی از انتخابات کانون تئاتر دانشگاه علم و صنعت


۱۹ نظر
آسمان دریا

تو خوبی

 

 

نیک معلوم بود که همه شاکی شده اند از دستش.

نشسته بود صندلی جلو و هرچی به زبونش میومد میگفت!

از همه کس و همه جای مملکت!

حرفهای تکراری و بی اساس و چرت و پرت!

 

مسافرها و راننده تاکسی، رعایت پیرزن بودنش رو میکردند.

وگرنه معلوم بود براش جواب دارند.

 

وقتی از ماشین پیاده شد،

راننده بعد از مدتی که زیر لب لیچار بارش کرد،

گفت:

برو بابا بذار نون بربری مون رو بخوریم!!! والا!

صدای خنده، تاکسی رو پر کرده بود!

از ته دلامون می خندیدیم!

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

خونه ی مادربزرگه...

 

 

من و شما٬ یه گوهری داریم که خیلی وقتها ازش غافلیم.

مادر‌بزرگ‌هامون!

البته بعضی ها هم مادربزرگ‌هاشون رفته اند از این دنیای ما...

 

چند صباحی‌ست که خونه‌ی مادربزرگ هستیم.

این توفیق ِ اجباری٬ باعث شده یخوده از دنیای مدرن فاصله بگیریم!

 

یکی از نوه‌ها٬ شارژ موبایلش تموم شده بود٬ اعصاب ِ مادرش(خاله) ریخته بود به هم.

که کجاست بچه ام و از این حرف‌ها!

حرف‌های مادربزرگ رو دقت کن:

اوووووه! حالا انگار چی شده! والا ۴۰ سال پیش موبایل نبود که!

صبح که بچه هامونو می‌فرستادیم مدرسه٬ تا دم در دنبالشون می‌رفتیم٬

چنتا صلوات و یه آیت الکرسی و خداحافظ!

خاطرمون هم جمع بود که خدا٬ خودش حافظ بچه‌هامونه!

 

نه اینکه با موبایل مخالف باشه! خودش هم موبایل داره.

اما میشه آدم فرهنگ سنتی‌ش رو حفظ کنه و از وسایل امروزی هم استفاده کنه...

 

از قدیم الایام٬ از وقتی که من یادمه٬ مادربزرگ وقتی می‌خواد نون رو گرم کنه٬

میذاره‌شون روی بخاری! ماکرو هم دارن ها!

اما واقعا اون نونی که روی بخاری گرم میشه کجا٬ و اون نونی که توی ماکرو گرم میشه کجا!

فاتحه ی پیشرفت و تکنولوژی و مدرنیته رو خوند: لبخند ِ معنادار ِ مادربزرگ ِ ما!

که بخاری ِ قدیمی‌مون٬ بهتر از ماکرو گرم میکنه نون‌هامون رو!

 

...وقتی فهمید اتاق جدیدم رو دارم سنتی درست می‌کنم٬ بعد از کلی قربون صدقه٬

پدربزرگ رو فرستاد تا از انباری‌شون٬ اون پیراموس۱ قدیمیه رو بیاره!

می‌گفت جزو جهازش بوده! حتی مادرم هم یادشه که مادربزرگ روی اون غذا می‌پخته.

پیراموس رو گذاشت جلوم٬ با چنان وسواسی شروع کرد به توضیح که پدربزرگ تعجب کرده بود!

نحوه‌ی کارش رو توضیح می‌داد... تمیز کردنش رو توضیح می‌داد...

از زیبایی‌ها و تک بودنش می‌گفت که مثلا پایینش انقدر براق بوده که پنداری طلا بوده!

آخرش هم در کمال تعجب ِ بقیه٬ هدیه اش داد به من که بذارمش توی اتاقم.

 

هممون کلی خاطره داریم از مادربزرگ‌هامون.

از سبک زندگی ِ قدیمی و با برکتشون که گویی دنیای امروز٬ زیاد خوشش نمیاد ازش!

از نگاه ِ پر محبتشون که آرزوی عاقبت بخیری٬ می‌بارید از چشم‌هاشون!

 

 

.................................................

پ.نوشت اول: بعضی وقتها فکر می‌کنم که مادربزرگ-پدربزرگ های آینده چه خواهند شد...

پ.نوشت دوم: تا حالا دقت کردید چرا ما معمولا میگیم: خونه ی مادربزرگ؟! چرا نمیگیم خونه پدربزرگ؟!

۱: پیراموس٬ یه چراغ ِ پخت و پز قدیمیه که با نفت کار میکنه.

 

 

۹ نظر
آسمان دریا

جوهر قلم من کجا و جواهر کجا...

 

 

احساس می‌کنم مهمتر و قشنگتر از اینکه آمار ِ بازدید ِ وبلاگ زیاد باشه

یا اینکه نظرات ِ مطالب دو رقمی باشند٬

این باشه که چه کسانی مطالبت رو میخونن و دنبال می‌کنن!

 

... وقتی هر دفعه بهم نگاه می‌کنی و با لبخند اشاره ای به مطلب آخرم می‌کنی٬

من٬

بال درمی‌آرم.

و هربار خودم رو مستحق این نمی‌دونم که مدتی چشمانت را قرض می‌گیرم برای خواندن این سیاهه ها...

 

 

۵ نظر
آسمان دریا

بنا بر ماندن نیست

 

 

اسباب ِ اتاقت را که برای اسباب کشی جمع می‌کنی٬

تازه می‌فهمی چه بسیار بوده اند وسایلی که نمی‌خواستی‌شان و مدتها با تو بوده اند!

تازه می‌بینی که چقدر دور ریز داشته ای و بی‌خبر بوده ای!

 

از کتابهای خوانده شده‌ که می‌توانست جایشان کتابخانه‌ی محل باشد بگیر٬

تا اسباب‌بازی های قدیمی که می‌شد این مدت در دستهای کودکان باشد!

لباسهای بی استفاده و کاغذهای باطله و جزوه های سالهای پیش و...

 

جمعشان که می‌کنی٬

نظم و ترتیبشان که می‌دهی٬

اضافه ها را که به سطل آشغال میسپاری٬

جرقه ای به ذهنت میزند.

 

که لابد زندگی هم همین‌‌گونه است!

که باید سبکبار باشی و آماده!

که یادت بماند مولایت گفته بود اینجا سرای ماندن نیست!

که اضافه بار نباید داشت. دور ریز نباید داشت. ناخالصی هم. آلودگی هم.

 

که بدانی مسافری!

و یک مسافر٬ هیچوقت ماندنی نیست.

باید برگردد جای اولش.

 

 

۴ نظر
آسمان دریا

شاکی ام ها

 

 

اصلا دوست دارم کُتم رو بندازم روی دوشم و

تسبیح توو دستم باشه و 

توی خیابون راه برم!

 

بذار هرکی هر نگاهی می‌خواد بکنه.

بذار هرکی هر حرفی می‌خواد بزنه.

توی این شهری که ارزشها اینجوری دارن عوض می شن،

بذار من یکی، به قول تو، اُمُل بمونم!

والا

 

۷ نظر
آسمان دریا

چمیدونم

 

 

و گاهی هم کوچک می‌شود این عرصه.

تنگ می‌شود این دور و بر.

حتا نفس کشیدن هم سخت می‌شود انگاری.

 

اونوقت احساس می‌کنی مال ِ این حوالی و دغدغه هایش نیستی لابد!

احساس می‌کنی برای چیز ِ دیگری اینجایی.

 

لبخندی می‌زنی٬ چهره ات باز می‌شود و سَبُک می‌شوی یحتمل!

پشت پا می‌زنی به همه چیز و داد می‌زنی:

نخواستیم! تنها تو بمان!

 

 

۱ نظر
آسمان دریا

دعوت ِ آخر

 

 

ایستاده بود و به دشت نگاه می‌کرد.

تنها٬

خسته٬

تشنه.

 

تمام یارانش رفته بودند. یکی یکی جلوی چشمانش پر پر شده بودند.

برادر ِ عزیزش٬ پسرانش٬ برادر زاده هایش٬ اصحاب با وفایش...

هرکس هم طوری رفته بود!

امیر٬ حالا دیگر تنها شده بود.

 

ایستاده بود و به دشت نگاه می‌کرد.

تماشا می‌کرد جهان ِ روبه رویش را که در آتش می‌سوخت.

لباسش خیس بود از خون ِ زخم ها... از باران ِ چشم‌هایش...

اما همچنان پسر ِ علی بود! همچنان با صلابت و اطمینان ایستاده بود.

نفس ِ مطمئنه ی قرآن بود دیگر!

...چشمانش سرخ بود. لابد از خستگی. لابد از کم خوابی. شاید هم از اشک.

 

این لحظات ِ آخر٬ مرور می‌کرد اتفاقات اخیر را.

از نامه هایی که برایش فرستادند که بیا! نوه‌ی پیامبر!

از کاروانی که به سمت کوفه روانه کرده بود و حالا چیزی از آن کاروان نمانده بود!

از اتفاقاتی که از صبح برایش افتاده بود و هر دم قسمتی از وجودش را از دست می‌داد...

امیر٬ حالا دیگر تنها شده بود.

 

تنهای تنها که نه.

خواهرش می‌گفت هنوز من را داری! هنوز تو را دارم!

اصلا نگرانی ِ امیر هم از همین بود.

از حرم. از زنها و بچه ها...

اما چه باید کرد...

 

ایستاده بود و به دشت نگاه می‌کرد.

لحظات ِ آخر بود.

می‌خواست داد بزند: کسی هست که بخواهد کمکش کنم؟ از این جهنم خارجش کنم؟!

اما نگفت.

باید طوری میگفت که آتش بزند بر همه ی عالم.

که حتی نفهم‌ ترین‌ها هم بفهمند حرفش را!

که حتی سیاه‌ترین دل‌ها هم بلرزند!

که دیگر کسی جا نماند.  تا ابد.

 

رو به دشمنانش فریاد زد:

کیست مرا یاری کند؟

 

 

 

.............................................................

از آن موقع تا امروز٬  این ندا در عالم پیچیده است.

و شاید باید هر روز به خودمان یادآور شویم درخواست امام را.

که البته نشاید اسمش درخواست باشد. درخواست در صورتی است که نیازی در کار باشد.

اما او را نیازی به اجابت ِ ما نیست!

از کرمشان است درخواست ِ سعادتمندی ِ ما. عاقبت به خیری ما.

فتأمل.

 

۱۱ نظر
آسمان دریا

وقتی ادب می‌کنی...

 

 

از خیمه ها که نگاه می‌کردند٬

مردی قوی هیکل٬

پیاده و پا برهنه به سمتشان می‌آمد.

سرش پایین٬ دو دستش بر سر٬ کشان کشان و گریه کنان.

 

از خیمه ها که نگاه می‌کردند٬

باورشان نمی‌شد سردار ِ دشمن٬ همو که راه را به رویشان بسته بود٬ اینچنین به سمتشان می‌آید!

 

به غیرت و مردانگی امیر برخورد.

به عباسش گفت: بروید و او را با احترام بیاورید! او٬ "حر" شده است...!

 

 

..............................................

از همان موقع که ادب کرده بود در پاسخ ندادن به شما٬ پندارم محبتش در دلتان افتاده بود...

 

 


۱ نظر
آسمان دریا

این روزها

 

 

قربون ِ همه ی این بنرهای اقامه ی عزایت در خیابانها

قربون ِ همه ی لباس فروش‌هایی که سر ِ پیرهن ِ مشکی تخفیف میدن

قربون ِ همه ی پرچم‌های مشکی‌ت که از انبارها بیرون اومدند

قربون ِ همه ی نواهای مداحی که از ماشین‌ها می‌رسه...

 


محرمت آمد دوباره...

 

۴ نظر
آسمان دریا

بی تو ای صاحب زمان

 

 

شمایی و اینهمه دعا که برای شیعیانت می‌کنی

ماییم و این بار گناهانمان که روی دوش می‌کشیم...

 

شمایی و اینهمه جمعه که آمد و رفت

ماییم و اینهمه جمعه که به سردرگمی و غفلت گذشت...

 

شمایی و انتظاری سخت! انتظاری که برای یارانت می‌کشی

ماییم و ادعای منتظر بودن! انتظاری که بیشتر برای اغیار می‌کشیم تا برای شما...

 

شمایی و نوای دلنشین ِ دعای سحرت که برای ما می‌خوانی۱

ماییم و خواب آلودگی ِ سحرهایمان و تردید های همیشگی بین خفتن یا دعای عهد خواندن...

 

شمایی و مداومت در نظارت بر احوال ما بیچارگان

ماییم و شاید غروب ِ جمعه و شاید نوای بی تو ای صاحب زمان ِ جواد مقدم...

 

شمایی و غربت و انتظار قربت

ماییم و خجلت و انتظار رخصت...

 

 

..................................................

۱: دعای حضرت(عج) برای من و شما

 

۱ نظر
آسمان دریا

بی عنوان ٬ بی تیتر ٬ بی همه چیز ٬ در عین حال: همه چیز!

 

 

یا فارج الهم

یا کاشف الغم

 

یا فارج الهم

یا کاشف الغم

 

یا فارج الهم

یا کاشف الغم

 

یا فارج الهم

یا کاشف الغم

 

یا فارج الهم

یا کاشف الغم

 

یا فارج الهم

یا کاشف الغم

 

...........................................

وقتهایی هم هست که تمام دنیا و اجزای داخلش٬ خلاصه میشود در یک ذکر.

۱ نظر
آسمان دریا