بی‌پاسخ ماند آخر. سوال ِ چند ماهه‌ی ما.

حالا رسیده‌ایم به قلب ِ ماه‌های سال وداریم می‌رسیم به‌قلب ِ روزهای این ماه.حالا داریم می‌رسیم به شب‌قدر اما...  بی‌پاسخ ماند آخر. سوال ِ چند ماهه‌ی ما. حالا دیگر نمی‌شود این سوال به ذهنمان بیاید و مثل روزهای پیشین٬ از ذهنمان بیرونش کنیم: شب قدر کجا برویم؟

 

دغدغه‌ی تازه‌ایست انگار. داغ دلمان تازه شده‌است انگار. غبار بر دل‌هایمان نشسته و چون تویی را می‌خواهد که با نفس ِ گرمت٬ بزدایی گرد و خاک ِ غفلت را. آرام و شیوا٬ مثل هر سال برایمان بگویی حکایت ِ بخشندگی معبود را و مثل هرسال٬ به رویمان بیاوری که آخدا بد کردیم. همه‌مون بد کردیم. مثل هرسال از رمضان و رحمت‌هایش بگویی و مثل همیشه٬ تقدیر یکساله‌مان را با دعای خیر تو رقم بزنیم. بیا و بخوان دعای همیشگی‌ات را. بیا و بگو منبرهای دلنشین‌ات را. در و دیوار مسجد جامع بازار دلتنگِ واسمع دعایی اذا دعوتک گفتن‌های توست. ستون‌های مسجد جامع به صلابت ِ تو است که استوار و با شکوه مانده‌اند...

بیا و واسطه باش. بیا و مثل همیشه واسطه باش بین ما و خدایمان...

 

حاج آقا مجتبی! التماس دعا...