روزهای اول،

معلمهای جدید میومدند سر کلاسهای نو و معمولا هم جلسه اول، به معرفی و این چیزا میگذشت!

ما هم مثل بچه های خوب و هدف دار(!) دقیق گوش میدادیم تا خدایی نکرده چیزی از قلم نیفته!

 

یادمه روزهای اول، همه ی هم و غممون این بود که برای درسهای جدید، دفترمون باید چند برگ باشه!

اگر معلمی میگفت دویست برگ بگیرید، تو دلمون میگفتیم: اوه اوه! درسش باید سخت باشه!

 

میرفتیم لوازم تحریری سر کوچه مون و خودکار و مداد نو میگرفتیم! جلد دفتر هم!

میومدیم خونه، روشون اتیکت میزدیم و با خط خوش اسممون رو مینوشتیم.

قبلتر، جلد ِ آماده نبود. اون جلد قدیمی ها رو مادرامون با حوصله و دقت به کتابامون وصل میکردند!

 

چند هفته ی اول، همه چیز منظم پیش میرفت... اما معمولا بعدش روال تنبلی و اینا شروع میشد!

روزهایی که برف میومد، خدا خدا میکردیم که فرداش تعطیل شه!

فردا صبحش پا میشدیم، میزدیم اخبار، اگه میگفت مدرسه ها باز اند، پنداری عالم روی سرمون خراب میشد!

اگر هم میگفت تعطیل اند، بعد از کلی خوشحالی، فرو میرفتیم توی رختخواب و بهترین خواب دنیا رقم میخورد!

 

...و این داستانها، هر سال تکرار میشدند!

 

 

.......................................................

همین که صبح به سمت دانشگاه حرکت میکنم و در راهم کلی بچه مدرسه ای رو میبینم،

دلیل خوبیه برای اینکه در دنیای خاطرات مدرسه غرق شوم.

دورانی که سادگی و زیبایی اش دیگر تکرار نخواهد شد...