حالا که می نشینم و فکر میکنم٬

می بینم تو از همان اول هم برای من بچه ی آرومی نبودی!

نمیدانم یادت هست یا نه:

همان روزهای اول٬ لباس ساده ای تنت کرده بودم و جز خودم و خودت٬ کسی تو را برانداز نمیکرد!

دنیای مجازی است دیگر... میلیونها سایت...

اما اسمت سر راست بود!

اگر هم روزهای اول کسی می آمد٬ برای اسمت بود!

حافظ این اسم را برایت انتخاب کرد.

کوی دل.

 

اینکه گفتم آروم نبودی٬ شکایت نیست ها...

کاری نمیشد کرد!

مثل یک پدر ِ دستپاچه بودم که گریه های تو امانم را بریده بود!

یک ماه ِ تمام برایت وقت گذاشتم تا شدی آنچه بقیه می پسندیدند.

و تو باور نکن که برای پسند ِ بقیه تو را ساختم.

ظاهر تو٬ عاملی بود برای جذب مخاطب و انتقال پیام ها.

 

کوچک من! کودک من! کویک من(کوی کوچک من) !

دوستان و معلمانم اولین و ماندگارترین طرفدارانت بودند!

یادت هست چقدر خوشحال میشدیم وقتی میفهمیدیم آدرس ِ تو را در کامپیوترهایشان ذخیره کرده اند٬

و همیشه جویای احوالت هستند؟!

شبهایی که مینشستیم پیش هم و مینوشتیم از همه جا...

 

آرام آرام راه افتادی... جا افتادی...

دستت را گرفتم و گاه از دور٬ راه رفتنت را تماشا میکردم...

در این میان٬ دوستانم هم ٬ راه رفتنت را نظاره گر بودند.

اگر خطا میرفتی و من متوجه نمیشدم٬ متذکر میشدند.

به جایی رسیدی که هر روز ۴۰۰ ٬ ۵۰۰ نفر تو را نظاره میکردند...

یادم نمیرود یک روز قبل از تحویل سال ۹۱ را!

روزی که با ذوق و شوق به صادق گفتم: امروز ۲۴۰۰ نفر بازدید داشتیم!

صادق هم خوشحال شد...

اما تو نه!

تو راه خودت را میرفتی! قلندری میکردی! برایت فرقی نداشت!

 

محرم ۸۹ و ۹۰ ٬ تو بازتاب کننده ی نور بودی.

شبها مینشستیم و گوشه هایی از مقاتل را با هم میخواندیم و انوار را بازتاب میکردیم.

کار به جایی رسید که آقای جواهری٬ استاد عزیزمان٬

سفرنامه ی کربلایش را که بسیار زیبا نگارش کرده بودند٬ به تو سپردند!

یادم هست دستپاچه شده بودی!

دست و دلت میلرزید و با خودت فکر میکردی لایقش هستی یا نه؟!

نشرش دادی و چه بسیار افرادی که دعایت کردند...

 

تو٬ مخزن اسرار من هم بودی!

نوشته هایی بودند که در محیط ِ مدیریت محتوای تو نوشتم و پاکشان کردم...!

شاید چون نباید منتشر میشد. شاید چون جایش نبود... نمیدانم.

 

حالا تمام آنهایی که نام تو را در اینترنت میزنند٬

برایشان پیغام می آید:

can not find www.kuyedel.com

 

...تو ببخش این مسئولان ِ اینترنت را!

اجنبی اند دیگر! حالیشان نیست که تو همین نزدیکی هایی!

فکر میکنند رفته ای به امان خدا!

 

برای یار ِ کوچکت هم دعا کن!

اسمش را گذاشته ام تسنیم. البته مجتبی پیشنهاد داد!

 

خب دیگر.

خوبی ِ خداحافظی با تو این است که آخرش احساسی نمیشود!

یا علی.

پدر ِ همیشه دعاگویت - سید حسام